سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

شنبه 8 ارديبهشت 1403
    19 شوال 1445
      Saturday 27 Apr 2024
        به سکوی پرتاب شهرت و افتخار ،نجابت و اقتدار ... سایت ادبی شعرناب خوش آمدید مقدمتان گلباران🌹🌹

        شنبه ۸ ارديبهشت

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        قطعه ای از بهشت
        ارسال شده توسط

        ضحی قربانی

        در تاریخ : چهارشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۲ ۰۳:۴۴
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۵۹۴ | نظرات : ۶

        بنام یگانه هستی بارها و بارها شنیده بودم که این بدن خاکی ام مادی است واسیر زندگی...دلبسته زمین و در زنجیر مادیات...و روح آزاد است سرکش... شنیده بودم روح به آن بالا بالاها به ملکوت و عرش وصل میشود و تن خاکی وابسته به زمین وزمینیان؛ تا به حال روحم به پرواز در نیامده و به سفرنرفته بود...شاید هم رفته بود و من درک واقعی از آن نداشتم ؛یاشاید به خاطر تعلق روح به این تن خاکی آن را در زمین نگهداشته بود...خیلی دلم میخواست با روحم به سفری دور و دراز بروم و روح و روحانیت وجودی ام حقیقت هستی را بمن بنمایاند؛خیلی دلم میخواست بهشت ابدی را از نزدیک ببینم و درک کنم...چند سیاهی پیش نزدیک سحرگاهان ؛همان زمان که شب و روز همدیگر را در آغوش گرفته بودند و دل نداشتند از هم جدا شوند ...همان زمان که نقطه صفر عاشقیست...
        ومن دریدم قفس تن را وبا عشق همسفر شدم و هر آنچه که به آن وابسته بودم گذاشتم وآزاد و رها به پرواز در آمدم ؛ باهم رفتیم و رفتیم تا به آسمان اول رسیدیم...به آن بالا بالاها ؛ از آنجا که چراغهای روشن شهر مانند ستاره ها روی زمین چشمک میزدند...رفتیم و رفتیم ؛ خیلی بالا ؛ آسمان دوم ؛سوم ؛ تا هفتم را طی کردیم دیگر زمین پیدا نبود ؛گوییا کلا" از کره زمین جدا شدیم  بالا و بالاتر ...در منظومه ای ستارگان و سیارات با نظم و ترتیب و زیبایی خاصی دور خودشان و خورشید میگشتند...بالاتر رفتیم به کهشان راه شیری رسیدیم ستارگان و سیارات چشمک می زدند...چه عظمتی ! چه ابهتی! زبانم کاملا" بند آمده بود فقط توانستم این جمله را بر زبانم بیاورم : {{ فَتبارَک اللهُ  ا حسنُ الخالِقین }} ؛ عشق بمن گفت به کجا میخواهی بروی؟ بگو هد فت چیست و مقصدتت کچاست؟ گفتم میخواهم به بهشت حق بروم به جایگاه روحم  و بهشتیان را از نزدیک ببینم...گفت: بیا برگردیم چرا از ابتدای راه با من راز نگشودی؟ برگردیم به زمین خودتان؛ دستم را گرفت و گفت با من بیا...دلم  گرفت و غمگین شدم ...بوی بهشت تازه داشت به مشامم میرسید. اما برگشتیم همه ی راههای رفته را ...تا به زمین رسیدیم ...نگاهی عمیق بمن کرد و گفت: اگر خوب به اطرافتان در زمین بنگرید  نشانه هایی برای شما قرار دارد آری باری تعالی برای شما قطعاتی از بهشت را در زمین نهاده ...بروید و عشق بنوشید و نورانی شوید و این هم یکی از آنها ؛...
        وای خدای من ؛اینجا کجاست ؛ این سرزمین و شهر عشق چقدر زیباست ؟ آرامشی که این بهشت بمن داده ومی دهد حاضر نیستم با هیچکس و هیچ چیز عوض کنم ...اینجا را شهر شهادت علی بن موسی الرضا المرتضی  ؛ مشهد می نامند...چه میبینم...گنبد و بارگاه ملکوتی ؛چه زیبا  فرشتگان به دور گنبد طلایی به پرواز در آمده اند... و کبوترانی آرام و بی صدا همراه با این فرشتگان ... تعداد زیادی از زمینیان در صحن و حرم در رفت و آمدند ...و عده ای از سبکبالان هم مشغول راز و نیاز با معبود خویش...بعضی در سجود و بعضی در رکوع ...فرشتگان سیاه پوش سپید دل  در حال پهن کردن فرشها در حیاط صحن و مرتب کردن صف های نمازگزاران ؛خوشا به حالشان که خادمان آقایند...درماندگانی هم سر به پنجره فولادی یا همان پنجره شفا چسبانده ا ند و منتظر ند تا ضامن آهو...ضامن شان بشود وبا لطف خدا حاجت روا بشوند... تشنگانی هم بدور جایگاهی بنام اسماعیل طلایی جمع شده اند و آب مینوشند ؛آبی گوارا ؛شاید طعم آب زمزم را داشته باشد ویا شاید مستقیما" از بهشت رسیده... حقا که اینجا قطعه ای از بهشت است ... {{الحمدالله رب العالمین کثیرا" علی کل حال}} ...و داخل حرم جمعیت زیادی میخواهند از هم سبقت بگیرند و خود را به سرچشمه کرامت برسانند و جرعه ای از نور بنوشند و دستهایشان ضریح مطهر را لمس کند ...چقدر تشنه اند این زمینیان...و عده ای در خلوتند با خود و امام خود و خدای خود...گاه زیارتنامه قرائت میکنند و گاه به رکوع و سجود میروند...در این میان کسانی هم هستند که در سکوت کامل بدون پلک زدنی می ایستند و فقط و فقط نظاره میکنند شاید که دیگر این سعادت حاصلشان نشد.. .با وجوداین همه شلوغی و همهمه زائران در این بهشت آرامشی به من دست داد که هرگز حاضر نبودم و نیستم با هیچ کس و هیچ جای دنیا معاوضه  کنم...کاش میشد برای همیشه در این آرامش ابدی می ماندم و خادمی میشدم و به پای بوسانش خدمت میکردم...غرق در خوشی بودم که تپش قلبم مرا به خود آورد ...آری این قلب من است که میتپد  ...میتپد برای عشق زمینی ام ...عشق به عزیزانم...عشق به همراه و همسفر بیست سال از زندگی ام و فرزندانم ...؛از آن بالا چون عقابی به سوی آشیانه پر کشیدم...به خواستگاهم برگشتم به پایگاهم ؛به زادگاهم ؛...چراکه زمان زمان ملاقات بود...زمان وعده با خدا...زمان نماز صبح...و من وضویی با عشق ساختم و همنفس و همگام با همسفرم و دو فرشته رمینی ام نمازی عاشقانه خواندیم و با این یقین روز را آغاز کردیم که : الله اکبر...به جد پروردگارم بزرگتر از آن است که وصف شود...  .
        از دوستان عزیز بابت طولانی شدن
        ((قطعه ای از بهشت)) عذر خواهی میکنم
        در پناه حق باشید

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۲۸۳۸ در تاریخ چهارشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۲ ۰۳:۴۴ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقدها و نظرات
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        0