سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

پنجشنبه 6 ارديبهشت 1403
    17 شوال 1445
      Thursday 25 Apr 2024
        به سکوی پرتاب شهرت و افتخار ،نجابت و اقتدار ... سایت ادبی شعرناب خوش آمدید مقدمتان گلباران🌹🌹

        پنجشنبه ۶ ارديبهشت

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        آرزوهایی که بر باد رفت(قسمت اول)
        ارسال شده توسط

        سعید سعادتی فر(غمخوار)

        در تاریخ : چهارشنبه ۲۹ آبان ۱۳۹۲ ۰۳:۲۶
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۷۹۶ | نظرات : ۱

        شب با پرده سیاهش کم کم داشت از راه می رسید، وهوا داشت هر لحظه سردوسردتر میشد باران تندی شروع به گرفتن کرده بود وبا ضربه های پی درپی به پنجره اتاق میکوبید ،رعد وبرقی مهیب آسمان رو دوشقه کرد وبه دنبال آن باران تند ترازقبل شروع به باریدن کرد،انگار اصلا دلش نمیخواست بند بیاید،با صدای رعد وبرق دوم بود که چشمانش رو به آرامی گشود و به هوش اومد.همه جا را سکوت وتاریکی فرا گرفته بود
        احساس کرد چیزی جلو دیدش رو گرفته است،به زحمت خودش رو کمی بالا کشید ونیم خیز شد دستش رو بالا آورد وبه روی صورتش کشید.یک لحظه جا خورد،صورتش رو باند پیچی کرده بودن،ترس واضطراب شدیدی بر قلبش چنگ انداخت.یعنی چیشده؟چرا صورتم رو اینطور باند پیچی کردن!؟اصلا من کجام؟اینها سوالاتی بود که به سرعت یک چشم بهم زدن از فکرش گذشت،درد شدیدی در قسمت کمر وسرش احساس میکرد
        و این بیشتر مظطرب ونگرانش می ساخت.هر چه فکر کرد نتونست جوابی برای سوال هایش پیدا کنه،چیزی به یادش نمیومدواین اونو کلافه وعصبی میکرد،با صدای آروم ولرزانی گفت:اینجا کسی نیست!؟وبعد از اینکه جوابی نشنید دوباره این حرف رو اینبار کمی بلندتر تکرار کرد.کمی صبر کرداما کسی جوابش رو نداد مثل کسی که جایی گیر کرده باشه وترسیده باشه با صدای بلندی شبیه فریاد داد زد،گفتم اینجا کسی نیست؟من کجا هستم؟
        صدای نزدیک شدن قدم های کسی رو شنید،صدایی که هر لحظه نزدیک ونزدیک تر میشد.در باز شد و یکی داخل شد،کمی منتظر شد تا اینکه صدای خانمی رو شنید که می گفت:آروم باشید اینجا بیمارستان است.شما دیشب با یک ماشین تصادف کردید وشمارو به اینجا آوردن، داشت دیوانه میشد،بیمارستان!!؟تصادف!!؟اصلا شما کی هستین؟
        پرستارکه دید خیلی مظطرب هست اونو دعوت به آرامش کرد وبا صدای ارومی گفت:من پرستار این بخشم.دیروز شمارو یک آقایی به اینجا آوردن، ما هنوز اطلاعی از هویت شما نداریم هرچی سعی کردیم به خانوادتون خبر بدیم نتونستیم چیز به درد بخوری از توی وسایلتون پیدا کنیم.فقط از شماره هایی که توی موبایلتون بود تونستیم با یکی از بستگانتون تماس بگیریم وایشون شمارو شناخت وقرار شده که به همین زودی بیان بیمارستان،با حرفای پرستار به فکر فرو رفت ،اصلا نمی تونست قبول کنه که حرفای اون خانم واقعیت داره،هنوزنمی دونست که اسمش چیه؟و این بیشتر عذابش میداد.توی این فکر ها غوطه ور بود که دوباره پرستار با صدای آرومی گفت:نگران نباشیدآقا به امید خدا همه چی درست میشه، آب دهنش روکه حاکی از ترس ودلهره بود قورت داد وبا صدای بلندی داد زد یعنی چی خانم؟من بیمارستان چیکار میکنم؟این حرفا چیه شما میزنید؟وبه دنبال اون خواست که از تخت پایین بیاد اما توان اینکار رو در خودش ندید،درد شدیدی در کمر وسرش احساس  میکرد ،خواست اعتراض خودش رو به یه صورتی نشون بده برای همین به داد وفریاد های بلندش ادامه داد
        پرستار که دید نمیتونه آرومش کنه با دستپاچگی از اتاق بیرون رفت تا به دکتر اطلاع بده،طولی نکشید که پرستار با دکتر و یک نفر دیگه وارد اتاق شدن،دکتر بدون اینکه چیزی بگه با سر اشاره ای به مرد همراهش کرد وبا اشاره بهش فهموند که دست وپاهاشو بگیرتا آمپول رو بهش تزریق کنم،بعد به ارومی بهش گفت:الن دیگه آروم میشی و میخوابی،دیگه نتونست مقاومتی بکنه،پلک هاش سنگین شد و به خواب رفت.
         
        فردای اونروز پرستار بخش بهش اطلاع داد که دوستش به ملاقات اون خواهد اومد و همچنین گفت که قرارهست که دکترباند صورتش رو باز کنه،بلاخره باند روی صورتش رو باز کردن و اون تونست ببینه، دکتر بهش گفت:خدارو شکرما فکر میکردیم که شاید بیناییتون رو هم از دست داده باشید.بعد همونطور که داشت لبخندی حاکی از رضایت میزد گفت:دوستتون یه کم دیگه میاد تا شمارو ملاقات کنه،امیدوارم که براتون مفید باشه وشما بتونید چیزهایی رو بخاطر بیارید.
        ساکت وآروم داشت از پنجره بیرون رو نگاه میکرد که یکی گفت: چیشده؟بلاخره کار خودتو کردی؟این همون دوستش فرشید بود،فرشید دوست هم دانشگاهی اون بود،خیلی وقت بود که باهم دوست صمیمی بودن و اتفاقا توی یه محله هم می نشستن وبیشتر وقتشون رو با هم میگذروندن،هر چه سعی کرد چیزی بخاطرش نیومد،یه لحظه مات ومبهوت نگاش کرد وبعد دو دستش رو روی سرش گرفت وخودش رو انداخت روی تخت،دوستش فرشید جلو اومد و دستاشو گرفت وگفت:سامان منم فرشید یادت نیست؟تازه فهمید که اسمش سامان هست و اونی که پیشش هست فرشید همون دوستش هست.صدای فرشید هنوز تو گوشش بود،بلاخره کارخودتو کردی!؟بدون هیچ حرف دیگه ای پرسید چه کاری؟فرشید که انگار چیزی نفهمیده بودگفت:چی؟دوباره پرسید مگه من چیکار کردم؟ فرشید کمی سکوت کرد وگفت: اونروز من وتو باهم بودیم وتو دلت برای سارا خیلی تنگ شده بود ،بعد برای اینکه بدونه سامان سارا رو یادش میاد یا نه؟ پرسید سارا رو که میشناسی!؟هر چقدر فکر کرد نتونست چیزی به یادش بیاره و هیچی نگفت،فرشید که دید سامان هیچی یادش نمیاد تبسمی به روی لباش آورد و بلافاصله با اخمی گفت: پسر چطور یادت نمیاد!سارا همون دوست هم کلاسیمون توی دانشگاه هست وتو اونو خیلی دوست داری،.اونروز تو خیلی دلتنگش بودی ومیخواستی بری اونو ببینی اما من بهت گفتم: سامان نرو و بذار برای فردا،تو به حرفام گوش ندادی و ما د م در پارک از هم جدا شدیم که کاش نمیذاشتم بری وتنهات نمیذاشتم تا این اتفاق برات نمی افتاد.سامان مات ومبهوت به لبهای فرشید چشم دوخته بود وهیچی یادش نمیومد.
         

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۲۶۸۲ در تاریخ چهارشنبه ۲۹ آبان ۱۳۹۲ ۰۳:۲۶ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقدها و نظرات
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        0