شنبه ۳ آذر
قصه تلخ
ارسال شده توسط عبدالله خسروی (پسر زاگرس) در تاریخ : جمعه ۱۷ آبان ۱۳۹۲ ۲۳:۴۱
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۸۳۵ | نظرات : ۸
|
|
امشب گرسنه نیستم .. به اندازه تمام آدمها غصه خوردم .. هنوز صدای گریه کودک بینوا در گوشم سوت میکشد .. در حال برگشت به خانه نزدیک نانوایی دیدمش که مثل باران بهاری اشک می ریخت .. انگار تمام زندگیش را بر باد داده بود .. علت گریه اش را پرسیدم .. با چشمانی اشکبار وصدایی لرزان جوابداد : امشب هم شام نداریم .. مامانم هزار تومان از همسایه مون قرض کرد و بهم داد باهاش نان بخرم تا امشب شام چای شیرین و نان بخوریم ولی جیب شلوارم پاره بود .. نمیدونم کجا گمش کردم .. حالا چه خاکی به سرم بریزم .. و من دیگر شرم دارم از عاشقانه هایم برایتان بنویسم .. مرثیه ها در کوچه های باریک و خاکی پایین شهر میان مشتی بدبخت آواز میخوانند ..
عبدالله خسروی ( پسرزاگرس )
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۲۵۸۴ در تاریخ جمعه ۱۷ آبان ۱۳۹۲ ۲۳:۴۱ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.