يکشنبه ۲ دی
ماجرای بسیار جالب یک پسر ایرانی در کانادا...
ارسال شده توسط بیژن آریایی(آریا) در تاریخ : يکشنبه ۱۲ آبان ۱۳۹۲ ۱۸:۱۲
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۸۰۸ | نظرات : ۶
|
|
ماجرای بسیار جالب یک پسر ایرانی در کانادا...
واقعا بعضی از مردم چقدر خوششانس هستند. کبوتر خوشبختی صاف میاد مینشینه روی شانه آنها. برعکس، بعضی از افراد هم خیلی بدشانس هستند و کبوتر خوشبختی صاف گند میزنه روی سرشون.یکی از دوستانم می گفت:چند سال پیش که تازه آمده بودم کانادا با یک جوان آس و پاس ایرانی بصورت اتفاقی آشنا شدم که کنار خیابان هات داگ میفروخت. میگفت ساعتی شش دلار میگیره. خیلی دلم برایش سوخت. شمارهاش را گرفتم که اگر کار مناسبی برایش پیدا کردم خبرش کنم. آدم زحمتکش و سادهای بنظر میرسید
گذشت و گذشت و هیچ ارتباطی بین ما نبود تا اینکه یکروز سر چهار راه موقعی که منتظر سبز شدن چراغ بودم دیدم راننده یک ماشین هومر برایم دست تکان میدهد. هرچه دقت کردم راننده را نشناختم. مرا به اسم صدا کرد. جلو رفتم ولی قیافهاش آشنا نبود. تعجب کرده بودم. فکر میکردم اشتباهی گرفته.وقتی خودش را معرفی کرد و گفت همون جوان آس و پاس هات داگ فروش است از تعجب خشکم زد. چه شیک شده بود. باورم نمیشد اینهمه تغییر!!باهم رفتیم قهوهای خوردیم و از او پرسیدم: لاتاری، چیزی برنده شدی؟
کلی خندید و جریان پولدار شدنش را تعریف کرد:ظاهرا یکروز صبح خیلی زود این بدبخت بینوا برای انجام یک کار بانکی وارد محلی میشود که یکی از آن دستگاههای بقول خودمان «عابر بانک» نصب شده بوده و همینکه کارت بانکی اش را وارد دستگاه میکند یک جوان سیاه پوست لوله اسلحه کمریاش را پشت سرش میگذارد و میخواهد مبلغی را از حساب بانکی بیرون کشیده و به او بدهد. این بیچاره فلک زده هم هرچه قسم میخورد که حساب بانکی اش خالی خالی است و فقط میخواسته موجودی اندکش را چک کند، مورد قبول جوان سیاهپوست نمیشود. در همین موقع یکنفر دیگر وارد آنجا میشود که قبل از اینکه موفق به فرار شود، جوان سیاه پوست سعی میکند او را هم گیر بیاورد و حسابش را خالی کند. ظاهرا بین آن دو درگیری و کشمکش میشود و جوان سیاه پوست هول میشود و شروع به شلیک کردن میکند و بلافاصله پا به فرار میگذارد. هیجکدام از گلوله ها مستقیما به کسی اصابت نکرد مگر یکی از آنها که در اثر کمانه کردن به دیوار سنگی آنجا صاف میخورد به باسن این دوست ایرانی ما.خلاصه بیچاره را با آمبولانس به بیمارستان میبرند و در آنجا بستری میکنند. فردای آنروز رئیس بانک مربوطه به عیادتش میآید و یک چک یک میلیون دلاری به او میدهد و از او میخواهد موضوع را پیگیری نکند و لطمهای به اعتبار آن بانک نزند.
حالا متوجه شدید وقتی میگم خدا شانس بده، یعنی چی؟
ما حتی از مغزمان هم نمیتوانیم پول دربیاوریم درحالیکه باسن بعضیها برایشان پول میآورد. خدا، شانس بدهد.حالا از فردا نرید جلو بانکها خم شوید به امید اینکه گلولهای به باسنتان بخورد و پولدار شوید!!!!!!!
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۲۵۴۹ در تاریخ يکشنبه ۱۲ آبان ۱۳۹۲ ۱۸:۱۲ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.