دختری یک سیب از درخت باغشون چید انداخت توی جوی آب.
با خودش گفت: سیبکم، برو برس به دست کسی که منو دوست داشته باشه . بهش بگو اگه منو دوست داری؟ این سیب را بخور و به خواستگاریم بیا.
پسره تفنگ به دست دنبال آهو می دوید . تا سیب را دید آهو را رها کرد و سیب را از آب گرفت . مسیر جوی را گرفت و رفت تا رسید به پشت باغ.
از دیوار سرک کشید دید دختری مثل پنجۀ آفتاب، توی باغ بالا و پایین میره، آواز می خونه و با خودش میگه: اگه سیب مو از آب گرفتی بخور و به خواستگاریم بیا...
دختره هر روز یک سیب در آب انداخت و به انتظار نشست. پسر سیبها رو از آب می گرفت می داد به مادرش که حکیم باشی گفته بود: باید روزی یک سیب قرمز، یا گوشت آهو بخوره تا خوب بشه.
قرار بود حال مادرش که خوب شد به خواستگاری دختره برند.
مدتها به همین منوال گذشت . همۀ سیب ها قسمت مادرش شد.
دختره مطمئن شد هیچکدام از سیب ها به دست کسی نرسیده، نا امید شد. عهد بست اولین کسی که به خواستگاریش بیاد زن اون بشه!. چوپون روستا به خواستگاریش آمد...
پسره هرچی منتظر موند دیگه نه سیبی تویِ جوی آب بود، نه دختری توی باغ...