صدای پرندگان که بر روی لبه ی پنجره نشسته بودند فضای انباری را پر کرده بود. نگاهی به اطرافش انداخت، در میان وسایل کثیف و خاک آلودی که در آنجا بود کیف کهنه ای را برداشت و در آن را باز کرد، انبوهی از کاغذهای پاره و چروک را روی میز ریخت، در میان آنها کاغذ مچاله شدهای که رنگ های آبی روی آن خودنمایی میکرد توجهش را جلب کرد. بر روی میز خم شد و کاغذ را برداشت، با دستانی لرزان کاغذ را صاف کرد، روی صندلی چوبی در انبار نشست، عینکش را کمی به جلو برد تا دید بهتری پیدا کند. به کاغذ کنجکاوانهتر از قبل نگاه کرد. آسمانی آبی، با ابرهای سفید و پنبهای شکل روی آن نقاشی شده بود، لبخندی بر لبانش نشست... به نوشتههای بالای کاغذ خیره شد، با دستخطی نامرتب و بچگانه شعری کودکانه نوشته شده بود. در یک لحظه خاطرهای از زمانهای کودکی خود به خاطر آورد، کاغذ را روی پایش قرار داد و چشمانش را به آرامی بست، انگشتان لرزانش را به آرامی روی کاغذ کشید، برای چند ثانیه نفسش در سینه حبس شد، بعد از سالها یاد خاطره ای افتاد که به کلی فراموش کرده بود...... هشت سالش بود و برخلاف میلش به مدرسه نمیرفت، در یکی از روزها در زیر سایهی درخت کنار خانهشان نشسته بود و به دنیایی که در ذهن خود ساخته بود نگاه میکرد. نسیم خنکی شروع به وزیدن کرده بود و کاغذی روی پای او افتاد. به آرامی کاغذ را برداشت، و انگشتانش را بر روی آن کشید، احساس کرد، با لمس کردن کاغذ حس دیگری پیدا کرده است، نمیدانست در روی آن کاغذ چه چیزهای نوشته یا کشیده شده، اما دانستن این موضوع برایش اهمیت پیدا کرد. خواست از روی زمین بلند شود و در مورد آن کاغذ از مادرش که در خانه مشغول درست کردن غذا بود سوال کند، اما صدایی او را در سرجایش نگه داشت...
- پسرجان اسمت چیه؟
- اسمم ؟ ببخشید آقا شما کی هستید؟
- مهمه که بدونی ؟
- خوب آره، وقتی که شما اسمتون رو به من نمیگید پس من باید چطور اسمم رو به شما بگم؟
- آره راست میگی، اینم خودش یک حرفی هست. ولی میتونی من رو یک دوست صدا کنی.
- یک دوست !!
- آره خوب، ببینم حالا اون کاغذی که توی دستت هست رو نشون دوستت میدی؟
پسر کاغذ را به سمت صدا برد ابتدا دستانی گرم و مهربان، دستان کوچک و سرد او را لمس کرد و سپس نامه را از او گرفت.
- آقا میشه بهم بگید داخل کاغذ چی نوشته؟
- یک آسمان آبی و قشنگ
- همین!!
- خوب نه، یک چیزهایی هم نوشته شده...
- چه چیزهایی؟!
- فکر کنم این یک نامه باشه، یعنی داخلش یک حرف هایی گفته شده، که فکر میکنم برای تو و به خاطر تو نوشته شده...
- یعنی برای من نوشته شده، آقا میشه بگید اون کسی که برای من فرستاده اسمش چی هست؟
- اسمش رو ننوشته
- فکر میکنید چرا اسمش رو ننوشته؟
- خوب شاید فکر کرده تو میشناسیش
- آقا میشه بخونید و بگید واسم چی نوشته
- نوشته، سلام پسر خوب و دوست داشتنی، فقط خواستم بهت بگم ناراحت نباش از اینکه نمیتونی دنیا رو ببینی، البته میدونم اون دنیایی که واسهی خودت توی دلت ساختی خیلی قشنگتر از این دنیاست، اما این رو بدون که بزودی میتونی این دنیا رو هم ببینی و از این به بعد دو دنیا داری که تماشا کنی، اما باید توی قلبت امید داشته باشی.
- آقا فقط همین نوشته شده؟!
- آره، فقط همین...
- آخه من که نمیتونم دنیا رو ببینم، تازه دکترها هم گفتن دیگه من خوب نمیشم، من تا حالا چند بار عمل کردم و هیچ وقت هم خوب نشدم.
- اما این دفعه فرق میکنه، این دفعه تو یک نامه داری که داخلش گفته اگر امید داشته باشی سلامتی چشمات رو بدست میاری... راستی این رو هم نوشته که نامه رو نباید نشون کسی بدی.
- اما شما که اون رو دیدین؟!
- خوب احتمالاً چون تو نمیتونستی ببینی، برای بار اول اشکالی نداشته من این نامه رو بخونم، ولی دیگه نباید نشون کسی بدی.
- باشه، پس من میرم تا نامه رو قایم کنم.
- باشه، پس خداحافظ.
- بازم شما میاین پیشم؟
- آره
پسر وارد خانه شد، با زحمت به طبقهی بالا رفت و وارد انباری شد، بعد از کمی جستجو در میان وسایل، کیف کهنهای را پیدا کرد و نامه را درون آن قرار داد و در کیف را بست و از انباری خارج شد.....................
(داستان کوتاهی از مهسا الیاس پور)