همیشه نزدیکای مهر کتابای مدرسه ام رو که می خریدم، اوّل از همه با ذوق و شوق داستانای کتاب ادبیاتم رو می خواندم. به کلاس دوّم راهنمایی که رسیدم، علاوه بر داستانای کتاب ادبیاتم، صفحات مربوط به آیین نگارش هم به طرزی جادویی جذبم می کرد و با علاقه ی خاصی می خواندمشون، نکاتی درونش نوشته شده بود که قبل تر بلد نبودم، تو زندگی، همیشه شعرا و نویسنده ها برام علامت سوال بودن و از قضای روزگار میشد تو این صفحات نگارش، هرچند به طور جزئی،امّا، یکم با حال و هواشون آشنا شد.
سال دوّم راهنمایی با دختری به نام سمانه که پدرش نویسنده بود همکلاس شدم، جز بچّه های درس خوان کلاس بود، اما زنگای انشا انرژی مضاعفی داشت، همیشه با اصرار و لحنی دلنشین و خاص در حالی که دستش رو بلند می کرد، می گفت: " خانم ما بیایم بخوانیم؟! "
معمولا معلّممون بعد از خوانده شدن چند انشا، بالاخره تسلیم میشد، تمام این مدّت سمانه در حال پاکنویس کردن بود، همیشه در حالی شنونده انشاش بودیم که بخشیش پاکنویس شده بود و بخشی هنوز جامونده روی چکنویس، با شور و شوقی خاص برگ ها رو بین دفتر انشاش زیر و رو می کرد و در عین حال با حرارت و تنظیم آهنگ صدا، لغت به لغت رو به درستی ادا می کرد، گاهی حتی چند لحظه ای مکث می کرد تا ادامه ی داستان رو مابین چکنویساش پیدا کنه. واژه به واژه ای که به کار می برد برام شبیه جادو بود و احساسم نسبت به قلمش آمیخته با تحسین و احترامی قلبی بود.
همیشه بعد از تمام شدن انشاش معلممون می گفتن:"هر وقت پاکنویس کردی بیار امضا کنم." وقتی بهش آفرین می گفتن و می خواستن تشویقش کنیم، لبخندی از سر رضایت روی لبانش نقش می بست و با متانت و غروری خاص روی نیمکت ردیف آخر، سر جای همیشگیش می نشست.
تو کلاسمون قلم سحر و زینب هم خیلی قشنگ بود، اما سمانه به نظرهمه بسیار زیباترمی نوشت، هر بار یه عالمه لغت تازه تو انشاش به کار می برد که من معناش و نمی دونستم، از بچگی کتاب خوان بودم، اما خب بازم اون لغت ها به گوشم آشنا نبود، گاهی ازش معنای بعضی از لغتایی که تو ذهنم ثبت شده بود رو می پرسیدم.
بارها و بارها تو تنهاییم به خودم اعتراف کردم : "خوش به حالش عجب قلمی داره."، البته گاهی هم این فکر به سراغم می یومد که تحت تاثیر قلم پدرش اینقدر زیبا می نویسه و معلّم بسیار توانایی داره، از این فکرعجیب حسرت می خوردم، باور کن حسادت نبود چون از ته قلبم به قلمش احترام میذاشتم.
انشاهای سمانه منو می برد تو فکر، گاهی وقتا نزدیک نیم ساعت به صفحات آیین نگارش کتاب ادبیاتم خیره می شدم، آخه از بچگی مغزمون رو با این جمله که: "شاعرا و نویسنده ها آدمای والایی هستن."، پر کرده بودن... با تعجب و احتیاطی آمیخته با احترام این صفحات رو لمس می کردم، طوری که انگار با لمس کردن ورقه های کتاب به احساس آدمای والا نزدیک میشدم!!!
گاهی از خودم می پرسیدم چی می شد منم نویسنده یا شاعر بودم؟! راستش همیشه بعد از این آرزو پیش خودم خجالت می کشیدم ... الانم خودم رو گرفتار قلم می دونم، آدمی که هذیان هاش رو در قالب شعر یا داستان و دلنوشته می نویسه ... من کجا و عالم شعر و شاعری و نویسندگی کجا؟
اون موقع مثل الان سال تحصیلی 2ترم نبود، ما سه تا نیم سال تحصیلی رو می گذروندیم، امتحانای ثلث دوم تازه تموم شده بود، خیلی درس خوانده بودم که معدلم 19 به بالا بشه، که خدا رو شکر شد، معلّم انشامون که اومدن سر کلاس، گفتن: " بچّه ها انشاهاتون رو تصحیح کردم، به ترتیب قشنگی، صداتون می زنم بیاین بخوانین."
آهی از سر حسرت تو فضای سینه ام پیچید، با خودم گفتم :"اوّل سمانه رو صدا می زنه، بعد سحر بعدم زینب، شایدم زینب نفر دوّم باشه و سحر نفر سوّم"
تو همین فکرا بودم و برای خودم حساب کتاب می کردم که معلّممون اسمم رو صدا زد، احساس می کردم اشتباه شنیدم، با تعجّب نگاهشون کردم، گفتن:" بیا انشات رو بخوان"، با تردید از جام بلند شدم، باور کردنش برام سخت بود، یکی دو بار وسطای خواندن زبونم گرفت، آخه خیلی مضطرب شده بودم، یکمم احساس گناه می کردم به جای سمانه من اومدم و دارم انشامو می خوانم!
فقط خدا می دونست، بدترین لحظات زندگیم ساعت امتحان انشا بود، اولش هیچی به ذهنم نمی رسید، بعد یه دفعه از ترس تموم شدن وقت، کاغذ رو سیاه می کردم و در عرض چند دقیقه مجبور میشدم همه اونچه رو نوشتم پاکنویس کنم، اما خب خدا رو شکر، همیشه، هرچند دقیقه ی 90 ، امّا انشامو هر طوری بود به آخر می رسوندم.
از معلّم انشای سال قبلمون اصلا 20 نگرفته بودم، همیشه نمره 20 انشا، برای سحر و زینب بود! تازه، سال دوّم راهنمایی سمانه اومد مدرسه ی ما، حالا فکرشو بکن، منی که یه سال سعی کرده بودم در برابر سحر و زینب از یه معلّم، بیست انشا بگیرم و نگرفتم، سال بعد یه رقیب جدیدم، حتی با قلمی جون دارتر و به مراتب زیباتر پیدا کرده بودم، دیگه به کل از 20 گرفتن ناامید شده بودم!
بعد تو این شرایط، انشام توسط معلّم سال دوّمم انتخاب شده بود تا به عنوان زیباترین انشایِ اون ثلثِ کلاسمون خوانده بشه!!!!
آخرای انشام غروب دریا رو توصیف کرده بودم و اینکه شخصیت داستان در حالی که دستاش رو از پهلو باز کرده بود روی امواج رنگارنگ دریا دراز کشیده بود. یادمه حتی سر جلسه ی امتحان از تصور چنین لحظه ای به وجد اومدم، آخه طلوع و غروب دریا رو خیلی دوست دارم، یادم نمییاد موضوع انشا چی بود یا اصلا چه جوری شروعش کردم، فقط یادمه اینطوری تمومش کردم.
خواندنم که تموم شد، معلممون از بچّه ها خواستن تشویقم کنن، صدای دست زدن بچّه ها برام گنگ و مبهم بود، تو حالِ خودم نبودم، انگار از زمین جدام کرده بودن ... وقتی رفتم برگه رو به معلّمم بدم، آهسته گفتن: "آفرین، خیلی قشنگ نوشته بودی."
بعد از من سمانه رو صدا زن، بعد سحر و در آخر هم زینب. منی که همیشه مبهوت قلم دوستام میشدم، اینقدر هیجان زده بودم که نفهمیدم چی نوشته بودن و چی خواندن.
احساس می کنم بچّه های کلاس هم تعجب کرده بودن، آخه همیشه سمانه بود که با قلمش همه رو مبهوت می کرد... یه جورایی انگار تو کلاسمون، سنّت شکنی شده بود.
انتخاب انشای من، شروع جرقه ای عظیم در زندگیم شد، شاید اگر سمانه توی کلاسمون نبود هرگز به اون لحظه توجّهی خاص نمی کردم، از اون روز، از همون لحظه ای که برگشتم و روی نیمکت نشستم، تصمیم گرفتم که بنویسم!
وقتی برگشتم خونه یه دفتر صد برگ برداشتم، با دقت کادوش کردم، راستش نوشتن رو از خاطره نویسی شروع کردم و ناخواسته بعدها دلنوشته هام به سبکِ سپیدی ناشیانه در اومد و... این طوری شد که به دنیای قلم عادت کردم و گرفتارش شدم.
پی نوشت: خواندن خاطره ی استاد دلجویی بزرگوار در مورد قصّه ی شاعر شدنشون باعث نوشتن این خط خطی ها بر روی کاغذ شد، که هنوزم به خاطر آوردنشون برام از شیرین ترین خاطرات زندگیمه.
این دلنوشته رو به پاس قدردانی به معلّم خوب انشام تقدیم می کنم.