سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

شنبه 3 آذر 1403
    22 جمادى الأولى 1446
      Saturday 23 Nov 2024
        مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خط قرمز ماست. اری اینجا سایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

        شنبه ۳ آذر

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        حسین شکربیگی شاعر ایلامی
        ارسال شده توسط

        سعید فلاحی

        در تاریخ : شنبه ۹ دی ۱۴۰۲ ۰۳:۳۴
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۳۱۴ | نظرات : ۱

        استاد "حسین شکربیگی" شاعر و نویسنده‌ی ایلامی، زاده‌ی سال ۱۳۵۴ خورشیدی، است. 
        شکربیگی برگزیده‌ی کتاب سال جمهوری اسلامی ایران ۱۳۹۳ برای مجموعه داستان "روایت‌های من" و برگزیده‌ی بین‌المللی جایزه صلح سیمرغ در تاجیکستان برای داستان "جنگ بود دیگر" است.

        ▪کتاب‌شناسی:
        - داستانه یل کوردی رازان (این کتاب نخستین مجموعه داستان کردی ایلام است) 
        - نیمی از صورتت را عاشقم - نشر فراگاه - ۱۳۸۳ 
        - ابر بزرگ - نشر شاملو - ۱۳۹۱ 
        - والزیتون - نشر ساقی - ۱۳۹۲ 
        - بودای کرد - نشر فصل پنجم - ۱۳۹۲ 
        - گنجشک‌خوانی در باغ‌های زیتون - نشر سوره مهر - ۱۳۹۵ 
        - تاک منتشر - نشر فصل پنجم - ۱۳۹۵ 
        - مصر و شکر - نشر سیب سرخ - ۱۳۹۸ 
        - از اندوهی به اندوهی دیگر - نشر نگاه - ۱۳۹۹ 
        و...

        ▪نمونه‌ی شعر کوردی:
        (۱)
        م پام
        ده چه‌ل
        ده‌نگم ده چاڵ
        سانم سيه‌س
        رووژم زخاڵ
        ده‌مم ده خاك و تووزْ پڕ 
        نه ئه‌ور هه‌س
        نه ئا‌ور بڕ 
        خوه‌زه‌و وه خوه‌ت 
        كيه‌ني ت په‌نج‌ شه‌ش په‌لی 
        ئاو داونێ 
        سان تاونێ 
        وه نام مرتزا ئه‌لی 
        نيه‌ۊشم هه‌ڵاك لێوتم 
        م لێوه‌تم 
        گونا خڕم 
        گونا فرووش سێوتم 
        م رێ نيه‌وه‌م 
        فه‌قه‌ت تۊه‌نم 
        قه‌ڵه‌م بنه‌م ده بان ئاو 
        ده بان ئاور 
        كڕێ چراخ ده قه‌ور گه‌ور 
        بنۊسنم 
        بلاونم 
        كڕێ ده ته‌رز ت بكيشم و بداونم 
        شاێه‌د 
        مه‌گه‌ر 
        ئێ گرنگه 
        ده سێنگم 
        سان خه‌مم،‌ بتاونم 
        وه دي نيه‌زانم هاتيه 
        چه‌مت سيه‌س 
        يا گه‌رك كاڵ؟ 
        شێوه‌ت ده ئاور 
        ت بۊشه‌م 
        وه‌‌ێ له‌ش هشك واريا؟ 
        چه‌مت سيه‌س يا گه‌ر ك كاڵ 
        خوه‌شاڵ بووی 
        بێاێ خوه‌شاڵ 
        خوه‌شاڵ.

        (۲)
        نه ده‌س ره‌سێ وه سا 
        نه پا وه رووژنای 
        م ده‌ێره نیشتمه 
        تا جۆر خوه‌ر ئلای 
        م ده‌ێره نیشتمه 
        چمان بت عه‌مه‌ر 
        سان گه‌پ بتاو 
        کان سیه خه‌زاو 
        نه زوورێ ها ده باڵ 
        نه مانگه ها ده سه‌ر 
        م ده‌ێره نیشتمه 
        دنیایشه ها ده ده‌ور‌ 
        یه‌کێ چگه‌سه ڕێ 
        خوازێ که‌سێ بچوو 
        یه پاێ نیه‌راێ ده سوور 
        م ده‌ێره نیشتمه 
        سان ده‌ور ئه‌له‌م داگه 
        ئه‌مان ئه‌ۆ ئاوا بۆ 
        پا داله ئێراو چگ 
        رووژ م شاواو بۆ 
        که‌سێ دی یا نیه؟ 
        دنیا ئرا م بێ ئه‌ۆ 
        یێ هۆچ بێ ئه‌نووز 
        دوقرووشیێ سیه 
        م ده‌ێره نیشتمه 
        هام ڕاز په‌نجره‌م 
        منو خوه‌مو خوه‌مم 
        هالی ئمێدێ هه‌س 
        م که‌م نیێم فره‌م 
        م ده‌ێره نیشتمه 
        بوودام ئوو هامه دۆر 
        عه‌قلم چگه ئه‌مان 
        هالیم هامه هۆر 
        هۆر ت ها ده‌وین 
        نۆر ت ها ره‌سین 
        زانم چمم تره 
        سقان هۆردێگم 
        ئێ خۆنه ها ده ده‌ور 
        گه‌رمه ده‌سم دلم 
        م ده‌ێره نیشتمه 
        بووداێ کوردگم 
        ده‌سم ره‌سێ وه سا 
        پامی وه رووژنای 
        بووداموو نیشتمه 
        تاجۆر خوه‌ر ئلای.
        ◇ برگردان فارسی: 
        نه در سایه‌ام
        نه در آفتاب
        با این همه اما اینجا نشسته‌ام تا طلوع کنی 
        اینجا نشسته‌ام
        مثل بتی بزرگ
        صخره‌ای بر سر راهم 
        و دره‌ی تاریک وحشت که دهان باز کرده
        من اما برای عبور از این همه 
        نه زوری در بازو دارم
        و نه ماهی در سرم
        اینجا نشسته‌ام 
        زمین می‌گردد 
        کسی رفته 
        و کسی مردد است بماند یا برود
        من اینجا نشسته‌ام
        سنگ‌ها دوره‌ام کرداند 
        او اما روزی غروب کرد
        به هر چه پشت پا زد و تاریک شدم
        رفتنش را
        کسی آیا دید یا ندید؟
        بی او دنیا یک پول سیاه نمی‌ارزد
        بی او دنیا یک هیچ بی‌نهایت است 
        اینجا نشسته‌ام
        هم صحبت دریچه‌ام
        من و من و منم 
        هنوز امیدی هست 
        من بی‌نهایتم 
        اینجا نشسته‌ام 
        بودایی در دور دست‌ها 
        چیزی یادم نمی‌آید، اما هشیارم 
        یاد تو و گرمای تو در آمد و رفت است 
        می‌دانم 
        چشم‌هایی خیس هستم 
        و چند تکه استخوان غبار شده
        اما دستم گرم است 
        دلم گرم است 
        و این خون می‌گردد در رگ‌ها 
        بودایی کرد ام
        دستی در سایه دستی بر آفتاب دارم
        بوداوار نشسته‌ام تا طلوع کنی.

        ▪نمونه‌ی شعر فارسی:
        (۱)
        سال‌هاست  
        مسافری از این‌جا نمی‌گذرد 
        و ما 
        رؤیاهای هم را تکرار می‌کنیم 
        در آینه نگاه می‌کنم  
        و این چهره مرا یاد کسی می‌اندازد  
        این لبخند را من قبلاً  
        بر لب‌های کسی دیده‌ام 
        کسی با چشم‌های تو  
        و با قلب من  
        کسی که با لب‌های تاریک قهوه می‌خندید  
        کسی که در ظل تابستان 
        با فاصله‌ی یک بندِ انگشت به خورشید  
        ماه بود 
        پشت ریشم  
        پشت ریش سپیدم پنهان شده‌ام
        پشت گریه‌ای 
        که زیر استخوان‌های گونه‌ام 
        جویبار متشنجی‌ست  
        در کافه‌ای پنهان شده‌ام 
        که بوی قهوه 
        مرا برگرداند به چشم‌های تو  
        به قهوه‌ای گرمی  
        که غبار را از پوست می‌تکاند  
        در عکسی پنهان شده‌ام 
        که از جنگ 
        و نشت آب‌های سمی دور است  
        سال‌هاست  
        به گلوله‌ای فکر می‌کنم  
        که یک کولی آواره است 
        و قلب هیچ سربازی وطنش نیست 
        سال‌هاست 
        نمی‌دانم به کدام سمت باید حمله کنم 
        و فریاد بکشم 
        به هر سمتی حمله می‌کنم 
        خودم هستم 
        بگذار یک‌بار
        یک‌بار  
        زنده از جنگ برگردم 
        و زنم را در آغوش بگیرم.

        (۲)
        در پوستِ شلاقیِ تاریکت 
        در خیزی که به ماه داری
        در آن انحنا
        سال‌ها می‌توانم پا سُست کنم 
        زمین را متوقف کنم 
        زمان را
        رودها را از حرکت باز دارم
        خیابان‌ها را
        گیاهان را از رشد دیوانه‌وارشان
        و بخواهم همه 
        این جنب‌و‌جوش مسخره را متوقف کنند 
        و به تو فکر کنند 
        تنها به تو 
        تا بفهمند گرگ، زیباست 
        و دندان‌هایش 
        جنگ زیباست 
        و دندان‌هایش 
        چرا که این بازی‌ها زیرِ سر توست 
        که تنهایی‌ات را پر کُنی 
        ما هم کشته می‌شویم 
        تا بازی‌ات سرگرم کننده‌تر باشد 
        تا سرت به خون ما گرم شود
        تا تو 
        از خودت راضی باشی 
        گناه می‌کنیم تا حقمان باشد هر بلایی 
        تا پوست مارا بکنی 
        و پیراهن کنی 
        در زندان هستی 
        اما آدم‌ها 
        آن بیرون
        در هوای ناب
        در اکسیژن خالص 
        کشته می‌شوند 
        و ردی از تو 
        نه در صحنه‌ی جرم
        که بر هیچ نقشه‌ای نیست 
        و ما دنبال سَرِ نخی از تو 
        باز به خود می‌رسیم 
        مثل تمام این سال‌ها 
        با کاردی در قلب و
        خنده‌ای
        که کامل‌اش
        جهان را تغییر می‌دهد.

        (۳)
        چند قدم جلوتر، الکل‌ام 
        چند قدم جلوتر از الکل‌ام 
        پیش از تاک، می‌رسم به‌ تو!
        چند قدم جلوتر از الکل  
        گره از مینیاتورها باز می‌کنم 
        گره از تو 
        که سر درنمی‌آوری از خودت
        گره از رودی که گیج خورده در خود 
        گره از جاده‌یی 
        که پای‌اش می‌گیرد به ‌سنگی و 
        با سر 
        پخش می‌شود روی زمین
        در عکس‌های رادیولوژی 
        گنجشکی می‌بینی 
        نشسته جای قلب 
        چاقویی می‌بینی که بُر خورده 
        بینِ دل و دستِ ما
        اما تو 
        مثلِ ساعت در من کار می‌کنی 
        و همیشه 
        صبحِ زود
        دقیقن
        ساعتِ پنجِ صبح را نشان می‌دهی 
        و من می‌دانم 
        برای باقیِ عمر کارهای زیادی دارم 
        مثلن دکمه دکمه دکمه دکمه‌های پیراهنِ تو را باز کنم 
        مثلن رودی باشم که از بغلِ گوش‌ات می‌گذرد
        خنده‌یی باشم 
        که لیوان‌ها را برق می‌اندازد  
        دست‌مالی به‌دست بگیرم 
        و تمامِ غصه‌های دنیا را پاک کنم 
        جلوتر از الکل 
        تا تاک بخواهد دست‌وپای‌اش را جمع کند من رسیده‌ام به تو 
        مثلِ جاده‌یی 
        که باید از کنارِ تو بگذرد و برود 
        اما - خلافِ تمامِ راه‌ها -
        همیشه برمی‌گردد!.

        (۴)
        این شراب به قبل از مسیح بر می‌گردد 
        به تا کی در اورشلیم 
        وقتی خدا 
        یک عامی مهربان بود 
        و با شفقت به گلّه‌هایش نگاه می‌کرد 
        این شراب به بعد از مسیح بر می‌گردد 
        به خمره‌ای که چیزی از پیشینیان با خود دارد 
        در برفی که از کمر گذشته  
        گردنه‌ها را راه می‌زند  
        و دهکده‌های زیادی گرسنه می‌مانند 
        و خدا همچنان آدمی عامی‌ست 
        این شراب به مسیح برمی‌گردد 
        وقتی پوست فهمید دردناک است 
        و شراب پاسخ در خوری‌ست 
        و رنج 
        اصیل ترین نژاد در خاورمیانه است 
        شراب برمی‌گردد 
        و می‌شود سر‌و‌ته جهان را 
        در هایکویی هم آورد 
        که شراب 
        از مسیح به بعد 
        راه‌های فرار زیادی داشته است 
        برای یهودیان از آشویتس 
        برای در امان ماندن از تشعشعات هسته‌ای 
        برای جرئتی 
        که بیشتر دوستت بدارم 
        شراب هستی 
        و یاد می‌دهی 
        اقیانوس هرچه آرام‌تر
        و بی‌اعتناتر 
        به خودت برمی‌گردی 
        و آدم 
        همان زمان که بخشی از خودش را کشف کرد 
        آمریکا متولد شد 
        و آدم 
        همان زمان که بر خود فرود آمد 
        بر ماه هم 
        شراب به تو بر می گردد 
        می خندی 
        و در دی ماه 
        گل 
        قدری سرخ‌تر می‌شود.

        (۵)
        تن گرمت را به‌ وضوح به یاد دارم؛ 
        می‌تابید 
        و صدای بازشدن یخ‌هایم را می‌شنیدم 
        مردی بودم 
        که در شانه‌هایش سنگ داشت 
        و رود ملایمی از قلبش می‌گذشت 
        آن سال‌ها خدای تازه‌کاری بودم 
        و می‎‌توانستم جهان را در هایکویی خلاصه کنم 
        تن گرمت را مثل روز به یاد دارم؛ 
        می‌تابید  
        در مشت می‌فشردمش 
        خاموش نمی‌شد 
        بیشتر از ده سال پیش زنده بودم 
        و سال‌های قبل افسانه به‌نظر می‌رسیدند 
        ترس بود 
        خطر بود 
        زمین بود 
        مرگ بود 
        جنگ بود 
        احتمال ویرانی بود 
        اما تو هم بودی.
        تن گرمت را به یاد دارم؛ 
        می‌تابید 
        مثل همین ماه 
        که امشب عمداً بدر کامل است 
        آن سال‌ها خدای تازه‌کاری بودم 
        که تو ساخته بودی 
        از خال لبِ بالایی‌ات راضی بودی 
        و فکر می‌کردی در گوشه‌ای گم در جهان 
        ماه 
        برای هیچ کامل است 
        و غرق لذت می‌شدی.
        الان نمی‌دانم کجایی  
        تنها می‌دانم در این شب پاییزی 
        یک‌جایی می‌تابی 
        برای هیچ  
        و خرسندی
        امیدوارم 
        در پاییزی با تو دیدار کنم 
        که زیباترین سال عمرش را می‌گذراند 
        دهانت را ببوسم 
        و باز
        اشتباهاتم را از سر بگیرم. 

        (۶)
        من گردنش را گردنش را گردنش را 
        لاقیدیاتِ دکمه‌ی پیراهنش را 
        پهلو به باران می‌زنم وقتی که گیسوش‌...
        پهلو به الکل می‌زنم وقتی تنش را‌...
        من قسمت تاریکِ ماهم عاشقی که 
        در ابرها گم‌کرده نیم روشنش را 
        با او نه  فتحی وُ نه امید فتوحی‌ست 
        جنگاوری که دوست دارد دشمنش را 
        مانند کوهی خسته‌ام از برف، سنگین 
        بر خود فرود آورده کوه بهمنش را

        (۷)
        در برگه‌های رأی نوشته‌ام:
                                      «پیانو» 
        که آدم‌ها را می‌شود برداشت 
        و جایشان را داد به گل سرخ 
        عطر شانل 
        سیب 
        درخت توت 
        بریده‌ی روزنامه 
        یا یک شورشی در جنگل‌های پرو
        در برگه‌های رأی نوشته‎ام: 
                                    «تو» 
        و موهای تاک‌باف تو 
        ریخته‌اند روی موهای جوگندمی من 
        مثل بارانی که ببارد بر رودخانه 
        یا مهی که بیاید 
        و مهی را که قبلاً آمده بپوشاند 
        من قبل از تو 
        موی مجعد نمی‌دانستم یعنی چه 
        اصلاً موهای مجعد را فکر نمی‌کردم 
        فکر نمی‌کردم مویی حتی به ده‌متریِ خرما 
        و پوستی این‌قدر به مس نزدیک باشد 
        یا گنجشک بپرد از سر انگشت 
        وقتی به تن نزدیک می‌شود
        فکر نمی‌کردم 
        صورت ماه را روزی دو دستی لمس کنم 
        و اگر سیب بخواهم سیب 
        دیگر لازم نباشد روی پنجه پا بلند شوم
        فکر نمی‌کردم 
        حرف عادی‌ات کبریت باشد 
        نتوانی بیاوری‌اش روی کاغذ 
        بندبازی بودم 
        که بر لبه‌ی تیغ راه می‌رفتم  
        گفتم: «پابرهنه دیده‌ای برروی تیغ؟» 
        گفتی: «مرا برهنه دیده‌ای؟» 
        و من که قبلاً  
        به‌زور یک پرنده را سرهم می‌کردم و پرواز می‌دادم، 
        یا پیرم در می‌آمد  
        تا برف را جوری بنشانم بر شاخه‌ی درخت، که نشکند، 
        با برهنه‌ی تو آسان شدند 
        در برگه‌های رأی نوشته‌ام: «پیانو» 
        در برگه‌های استخدامی، 
        در توضیح خودم نوشته‌ام: «تو» 
        که تسبیح به‌دست می‌گیری، ذکر می‌گویی نامم را 
        و با هر حرف 
        ریسه‌های انگور روشن می‌شوند، 
        چراغ‌های خانه روشن می‌شوند،
        و خورشید در یخچال می‌تابد‌.
        هر روز
        زنی هستی 
        که دنیا را از قسمتِ ماهش تماشا می‌کند 
        و از قسمت سیبش 
        می‌بُرَّد و 
        بر سفره می‌گذارد.
         
        ▪قسمتی از کتاب از اندوهی به اندوهی دیگر:
        هر صبح که از خواب بیدار می‌شوم صبح بیست سال پیش است صبح یکشنبۀ بیست سال پیش که مرا ترک کردی احتمالا بوی توتون می‌دادم و احتمالا بوی قهوه می‌دادی هر صبح که بیدار می‌شوم تو چمدانت را بسته ای و رفته‌ای اما دیگر دوستت ندارم ردّ انگشت‌های تو بر پوست من و قریب به یقین ردّ انگشت‌های دخانی من بر پوست تو تا حالا پاک شده. حالا دنیا می‌تواند روز دیگری رو کند؛ می‌تواند یکی دیگر از روزهای هفته باشد؛ چهارشنبه یا حتی اگر بخواهم جاه طلب باشم؛ شنبه می‌توانستم از تو بچه‌ای داشته باشم با استخوان‌بندی و چهرۀ تو و با قلب من شاید روزی در یک کتاب‎فروشی ببینم‌ات؛ این بار به جای تو کتابی انتخاب کنم که در آن از جنگ کشف سیارات و احتمال وجود آدم‌هایی در کرات دیگر سخن رفته باشد این بار اگر تو را ببینم تحسینت می‌کنم و از تو عبور می‌کنم ترجیح می‌دهم طوفانی ناغافل باشی که در خیابان غافلگیرم می‌کند، زیبایی فوق تصوری که یک بار می‌توانی شاهدش باشی، بعد سرگردان خیابان‌ها شوی مثل آدمی که خدا را در لباس ملوان‌ها دیده اما کسی باور نمی‌کند.
        ▪قسمتی از کتاب مصر و شکر:
        من قسمت تاریک ماهم عاشقی که در ابرها گم کرده نیم روشنش را با او نه فتحی و نه امید فتوحی‌ست جنگاوری که دوست دارد دشمنش را مانند کوهی خسته‌ام از برف، سنگین بر خود فرود آورده کوه بهمنش را!.
         
        گردآوری و نگارش:
        #زانا_کوردستانی

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۱۴۳۶۷ در تاریخ شنبه ۹ دی ۱۴۰۲ ۰۳:۳۴ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقدها و نظرات
        زلیخا رامیار
        يکشنبه ۱۷ دی ۱۴۰۲ ۰۹:۵۷
        درود بر شما جناب فلاحی ادیب گرانقدر و زحمتکش خندانک
        نیز درود فراوان بر استاد شکربیگی زیبا قلم خندانک
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        1