دکتر "محمدکریم مبشرینیا" شاعر بروجردی در یکم خرداد سال ۱۳۴۳ خورشیدی در شهر بروجرد دیده به جهان گشود.
او مدیر مسئول و از اعضای انجمن ادبی زمزمههای بامداد بروجرد است.
از ۱۴ سالگی شروع به نوشتن شعر کرد و در سن ۲۲ سالگی کار را به صورت جدی و حرفهای ادامه داد و در سن ۲۵ سالگی یک مجموعه شعر به نام بامداد از او به چاپ رسید.
ایشان سابقه همکاری با تعداد زیادی از نشریات ارزندهی ادبی چون: دنیای سخن، آدینه و عصر پنج شنبه را دارد.
▪︎کتابشناسی:
- بامداد - گوهران - پاپریک - شعرهايم را روی ماه مینويسم برای دختران... - والانس مرگ - من از بيراهههای شعر به دنيا آمدم - آذرخش - شب با تو بيگانه است - رمان دلم نمیآید که در اندیشهی جنازهها رهایت کنم. (مجموعهی از ۳۱ شعر کوتاه عاشقانه) - گاهی وقتها چشمانت را گریستهام - دلم نمیآید که در اندیشهی جنازهها رهایت کنم و...
▪︎نمونهی اشعار:
(۱)
امروز خم شدم
و در گوش نوزادی
که مرده به دنیا آمده بود
آهسته گفتم:
- بخواب که چیزی از دست ندادهای!.
(۲)
ایستادهایم، عجلهای هم نیست
در پیش چشم ما همیشه پرسشی هست
ایستادهایم با خلواری از غم
در معجزهای برای ارجمندی
و مغزهای مضطرب بیمار
سالها منتظرند در میان خمیازهها.
(۳)
دستهایم به اسارت
چشمهایم زندانی
زبانم از آن شما
به شنیدن نیازی نیست
فقط کاری به رویاهایم نداشته باشید.
(۴)
نگو چه وسعت غریبی دارد
تبعیدگاه آدمی
این لبخند
برازندهی ابلیس نیست
تو پیش از فرشتهای
شفیع آدمیانی
و از اعطای معرفت تنهایی
پشیمانی
تنها قوانین را میدانی
ای رسول نامرسل
که کتاب قانون تو
با یک کلام کامل است
-تنهایی-
(۵)
خار و سنگ و گردههای شیشه
و کنسروهای خالی زنگ زده
و پای عریان کودک
در هزارهی سوم
عروس گونی کشیده
به چهره فریاد میکشد
و داماد بیسر و بیتخت گاه
بیمزلار و بیکفن
در قربانگاه سنت
در تصویری از ماهواره رها میشده است
دیر است هزاره در هزارهی سوم سوخت.
(۶)
فرود میآیند
بر سیارهای بینام
با درختانی از شاخههای سنگ
انسانهایی بیحیات ربات
که لابهلای سبزههایی از سرب
اسید استشمام میکنند
با دور نمایی از بانگی دیگر.
(۷)
مه بر دریچه فرود آمد
و رهروان بیچراغ گذشتند
کجایی تو
که بر آستان خاطرهات
دیر ماندیم و...
عشق نیامد.
(۸)
ممکن نبود روییدن بر دریا
بر مرداب روییدم.
(۹)
زندگی را باید دزدید
در خلوتی که
هیچکس نیست.
(۱۰)
روزی هزار بار
تمرین مرگ میکنیم
فردا چطور میتوانیم
شعرمان را نجات بدهیم.
(۱۱)
روح كدام شعرم را در كلامت بريزم
تا تو از ياد آخرين شبم تهی شوی
مگر اين تشنگی چند عطشه است
كه عطر هيچ دريايی سيرابش نمیكند
به معنايت آنقدر نزديك شدهام
كه صدای واژههايت را میشنوم
آيا كسی هست كه مرا مثل باران در آسمان جدا كند
من كه به باريدن اَبدی آلوده شدهام
نام آن قطرهای كه از لب دريا چكيد
مگر چند حرفی بود
كه ديگر هيچ معنايی برای هيچ كلمهای نمانده است
جرعهای از شرم زبانت را مینوشم
تا دوری دستان تو نزديكتر شود
همهی حروف پراكندهی جهان
واژهایست بیهجا از نگاه توست
كه میتابد بر اندام موقر كتابها
در من به ترحيم كلامی حلقه بستهاند
فقط با نگاه است
كه میشود جهان را فهميد نه با كلام
كه معمار جاودانه ويرانگیست
چشم خاک كور
كه آدمي را به شكل بذر مرگ میبيند
كه بیوقفه در خوشههای سراب تكثير میشود
از در مخفی دوزخ گريخته
فرشتهای به لايه در برابر شمايل قديس
ران به ران برهنهاش میسايد
و دست میكشد از عذاب
به گل ميخ پاهايش!.
(۱۲)
در اتاقی معترف
غروب میپوشم
و برای چشمان تو آماده میشوم!
تو كه شبهای مرا مشايعت میكنی
بر زخمهای گلوی من پونه كاشتی
مبادا پرت نوشتههای من بشوی
بگذار مصيبت ماه
از حد هر ظلمتی كه میخواهد بگذرد
اين آسمان المثنی است
و اين پرنده
كلاغی پريده رنگ است
يادت نرود كه ميان پرواز و قفس
تو را برگزيدهام
در اين چهار ديوار
پرواز تو
در كوچ آسمان سهم اتاق من است
من با معجزهی زندگی
زندگی خواهم بخشيد
چه كسی میگويد دانايی از زيبايی زيباتر است
مردی كه سايه نداشت
يك شب خورشيد را گريه كرده است
يك شب سايهی خواب تو را
در شيشهی خيال میريزم
و به پای سرخ پرندگان میآويزم
تا آسمان را در سايهات ارغوانی كنم
وقتی كه آواز خروس
میخواهد شب را به پايان برساند
شاعری با زبان بسته
به درازای راههای نرفته میانديشد!.
(۱۳)
كفشهايم را به جای راه گذاشتم
گيرم تو هم بيايی
چه چيزی عوض میشود
چه میخواهی بگويی
كه من هزار سال نشنيده باشم
هر چه باشد
تازهتر از باران و روشنتر از اين صبح كه نيست
آن را هم هزار بار شنيدهام
ما از همين تكرارها به تنگ آمدهايم
كه صدايت میكنم
اما تو به خودت زحمت نده
كه ديگر هيچكس در دنيا حرف تازهای نخواهد گفت
در را میبندم
هنوز باد دست از آوازش نكشيده است
در را كه ببندم
دفتری باز میشود
و دستهايم انگار
به خواب مغناطيسی رفته باشند
بیاختيار تو را مینويسند
اين خواب قدمتی هزار ساله دارد
و حضور تو در آن حتمی است
در را میبندم
تا هيچكس دست خواب رفتهام را بيدار نكند!.
(۱۴)
ديدی با پيراهن پاره و يک جفت كفش هم میشود شعر نوشت
من در زير اين كلمهها از هر كجا كه دلم بخواهد برايت میميرم
يك روز بيشتر نديدهام نبودنت را
اينقدر به عكسهايت خيره شدهام تا زنده شوی در من
چه نتهای بلندی دارد سكوت تو
مقلد مرده شدهام برای نبودنت
بايد خودم را بردارم انگار اين شعر برای مردن جا دارد
من از هيچ شعری زنده بيرون نيامدهام
افتادهام روی لبهی كاغذ
مگر میشود ترسيد و رسيد
امروز دنيا تكان ديگری خورد
تو بيرون از زمان با آن بودنت آمدی
شبی كه ماه كامل شد صورت تو را بستند
هنوز اندكی فرصت هست به رسم اندوههای هميشه
يک نيمهی آويزان به اين دنيا يک نيمهی ديگرم به تو میرسد
میپرسم تا حالا عاشق شدهای
فردا كه در ميان بوسهای بر لبانت بگذارم
احساس خواهم كرد من هم به سفرهی جهان دستی داشتهام
بدون اينكه درنگ كنم
همهی واژهها به دور و برت ريختند
اگر دستم را بگيری در من سقوط نمیكنی
برای جستجويت خيابانها به كفشهای من ايمان آوردهاند
تقصير درختان اين خيابان نيست
بگذار اين دنيا تا ابد آلوده باشد
هر چند خورشيد خودش را هر روز تكه تكه میكند
هيچ جای زمين گرم نخواهد شد
هر شب قبرستان مست میكند و زير گريه میزند
تا كی در فكر زمين باشم كه هر چقدر گندم كاشتم
بهشت به زير پايت پيدا نشد
تو را زيباتر از من كشيدهاند
چه نتهای بلندی دارد سكوت تو
من در زير اين كلمهها از هر كجا كه دلم بخواهد برايت میميرم!.
(۱۵)
هيچ چيز اندازهی اين شعر تو را صدا نمیزند
چقدر از من شبيه تو به دنيا آمدم
من شباهت عجيبی به تو دارم
بازيگر كدام خاطره در اين حوالی شدی
كنار جماعتی محزون هم آنانی كه دنيا را گم كردند
روزی كه به من نرسی
ذره ذره وجودت را به شعر تبديل خواهم كرد
من هيچ وقت از تو خالی نمیشوم
چشم بر نمیدارم از اين همه زيبايت
تا پر از خاطرهام كنی
در من راه میروی دارم تا كجا تو را مینويسم
سر از هر جايی در آوری تازه انتهايش ته دل من است
هيچ چيز به اندازهی اين شعر تو را صدا نمیزند
تو میآيی يا من خودم به تنهايی بروم
از صدای تو كوتاه ماندهام
نمیشود بفشاری گلوی ساعتها را
شک میكنم به صندلی خاليت
من در كجای زندگيت جا نمیشوم
حالا اگر به خاطر من نيستی
سرگيجههای دائم خود را مأيوس میکنم
من از بلندترين خوابم میپرم
همهی خوابها را گشتم ولی هنوز تو نبودی
صبح در كوچهی ما خورشيد وارونه میتابد
در پشت نگاهت كدام چهره خفته است
آخر لبهای بسته هم حرفی دارد
از من چقدر شبيه حرف تو
به بندر سينههای من خورده است
نه میرقصند نه مثل ماهیهای اثيری بال بال میزند
بكوب ضربههای اين همه شيشههايی كه نشكسته انتظار مرا
مرا به حال شرجیها رها كن
دارم يكی يكی شعرهايم را به دريای شوريده میدهم
دارم موج بر میدارم روی دستهايم
من شباهت آرامی دارم به تو
غروب جهنمم كسی داغم نمیكند
به هم میخورد دل و دندانهايم
چقدر اين شعر با مردهها راحت حرف میزند
حالا كه روی پای خودم به خواب میروم
چه خواب دلانگيزیست
حسرت تو به دل اين شعر ماند
چه فرق میكند از راه شنيداريت يا ديدنت
اين زخم آب خورده هر روز
مگر يادت رفته است از لابهلای اين همه خار
هر روز سراغت را میگرفتم.
گردآوری و نگارش:
#زانا_کوردستانی