آقای "نعمت مرادی کاکاوندی"، شاعر، نویسنده و روزنامهنگار ایرانی، زادهی سال ۱۳۶۰ خورشیدی در خرمآباد و بزرگ شده هرسین است.
وی که در صومعهسرا تحصیل کرده، الان مقیم تهران و کارمند دانشگاه شهید بهشتی است.
▪کتابشناسی:
- مادر و هرسین
- طعم عاشقانه
- دختران سپیدار - نشر هشت
- هرسین - نشر مایا
- زن - نشر شانی
- پدر - نشر آسا (چاپ دوم نشر مهر آفرید)
- باجی - نشر هشت
- طعم گلهای پریوش - نشر مایا
و...
▪نمونهی شعر:
(۱)
زن
این بلدوارهی همیشه
که شخم خورد در چشمهای من
دانهای بود کاشتی
اشک چشمهایم را ریختم کنار ریشههایش
بزرگتر که شد
شاخههایش از موهایم بیرون زد
از دیوارهای تهران هم کمی بلندتر
حالا میبینی؟
هر فصل میوهای میدهد
که بوی چشمهای تو را میدهد
مشتی خواب نورس هفت ماهه
داخل شومینه میریزم
که شانههای تو
که شانههای اسفند
از برفهای زاگرس خالی شوند
بیدلیل
شبیه سطری بیعصا
با تکان خودکار
توت میریخت به شعر
میبینی
این فصل
توت در باران زنی میریزد که اسفند
نام کوچکش را بر موهایش سنجاق کرده بود
سلام کن به آقای درخت
که بیتو
چگونه با سایهاش میخوابد
زار میزند شب در ریشههایم
تنهایی در شاخههایم پرسه میزند
کمی تو
کمی بادکنک
کمی کوچه
حوالی باغی خلوت
بدون هیچ ردی از زنی که قبلاً روی شناسنامهام...
پیدایت کردم
چشمهایم شخم خورد
حالا درخت
تنهایی کوچکیست
که با چشمهای تو بزرگ میشود
سلام کن به آقای درخت
که شاخههایی برای گریستن دارد.
(۲)
ما غلامان حلقه به گوش
که شناسنامه نداشتهایم
دستهایمان را رو به آفتاب میگشودیم
آنان در تاریکی ساعتهایشان به روز میشد
آنان هر روز فال ما را میگرفتند
در میدان شهر
کسی از ما تشییع میشد
ما هر چند
زیر چکمهی آنان
اما
ترس را از پرندهها پنهان میکردیم
چشمهای دریدهشان برق کدری داشت
خیابان امیدی به هبوط نداشت
کسی از ما در میدان شهر میمیرد
قامت غولی نلرزید
جیک گنجشکی در نیامد
ما کنار درختهای پراکنده
پراکنده بودیم
صدایمان فرو نشست
کبوتری در قرمز غروب پرپر شد
ما خودمان
آرامآرام
دستهایمان را گشودیم رو به تاریکی
تا آنان فالمان را بگیرند.
(۳)
لبهایت دو رود بیآب
که به هیچ کجای شعرم میریزد
فنجانی که از کلمهی لب پر شود
در هیچ قابی جا نمیگیرد شاید
شاید بارانیام را نمیپوشم شاید
سر من که ناودان ندارد/دارد؟
ندارد داردهای دو ابر برای تو
ابری هم که دلش میگیرد
خودش را در فنجان همین شعر بریزد
هم اکنون حالا هم
تلو ملوی خیابانی در سرم نیست
یا رابطهای جنسی
در یکی از همین خانههای تهرانسر.
با این اتوبان مرده روی دست
با آن دو لب بیرود هم
ندارد دارد دو باران برای تو
من مردی نشسته بر خانه
به خیالبافی روز نرفتهام
شب اما زن زیبایی است
که جنون مرا دارد
با باران دولب خشک
و دو سینهی فنجانی کافه
کسی هم اگر رقص بلد باشد اگر
میتواند
روی پوست من برقصد
کویر هم میتواند
رگههای از آب زیر پوستش بخزد.
تنها
ناوادن است که تنها مانده است
حتما هم
به بخار دریایی کافه سلام میکنم سلام
و به سلامتی شعر
از پشت کاناپه بلند میشوم
و فنجانی شعر مینوشم
که طعم ابر میدهد.
(۴)
خودش را گودبرداری کرد
سایهای ضدنور
در هزار توی ذهن
با شمعی در دست
با مرگی در پا
دست کشید روی پیریاش
جسدش را نوازش کرد
برگشتم
بدنم
بوی تند جلبک میداد
بوی ماهی مرده
سردابهای نمور
در اتاق
سایهای هستم
که از آیینه
عبور میکند
از خودم هم
خودم را
اما
با این همه هیچ بر تن
بخیه نمیکنم
پنجره
خودش را روی ریلاش میکشد
احساس خفگی میکند/پنجره
اتاق مسموم شده
این اتفاق
برای من هم افتاده
کنار دو پنجره کوچک
گاهی در اتوبوسهای شهری
هیچکس
اما مرا نمیبیند
بر میگردم
دست میکشم روی کودکیام
کودک تنهاست
اتاق تنهاست
بدون هیچ اسباب بازیای.
(۵)
پنجرهی تخیل باز است
دست مرا بگیر
من که خمیازهی سست درختان ارجن را
بر پشت حلزون دیدهام
و شتاب منفی لاکپشت را در جادهی اندوه
پنجرهی تخیل باز است
زنبور نشخوار در گل گون
رستاخیز گل است و عسل
در را باز کن
پنجرهی تخیل باز است
و خیابان بوی گنجشک میدهد و خواب
اضطراب
از جوی بالا میرود
و انسان
تنها انسان
خورشید هم را پاره میکنند در تن روز
گربه
در بیعاطفهگی حاصل
خمیده میشود در خاک
گربه عبور میکند از کوچهی مغولان خون
عبور میکند از دستهای عربان قیام
تا برسد به خورشید سیزده تکه
میرسد و هنوز پنجرهی تخیل باز است
و ریزش آب چشم مغازهها
هنگام سرودن شعرهای حماسی
قهقراست در رگ آسفالت
و دختران بوسه
نقالان تاریخاند
و با قطعات موسیقی ممزوج
میرقصند با باد مفاصل آینه
دختران شوریده
دختران لب برگشته
دختران واگشت مو
در چرخش انقلاب تخیل
میگریم بر ریشه
میگریم بر خاک
بر باد و آتش و آب
پنجره را رو به شب میبندم و پیراهن روز را سیزده تکه میکنم.
گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی (رها)
اشعار زیبایی بود
زنده باشید