آنا آخماتووا در خاطراتش بازگو میکند که وقتی در اوج تصفیههای استالینی در صف بلندی در برابر زندان لنینگراد منتظر بوده تا از پسرش لِف خبر بگیرد چه برایش پیش آمده است: روزی یکی از آن جمعت انبوه مرا شناخت. در پشتِ سرِ من زن جوانی [ایستاده بود] که از سرما لبهایش کبود شده بود و قطعا هرگز مرا به اسم نمیشناخت. او پس از شنیدن نام من از رخوتی که همهی ما را فرا گرفته بود بیرون آمد و نجواکنان پرسید- [آخر] آنجا همه نجواکنان صحبت میکردند- «آیا میتوانی این وضع را توصیف کنی؟» من پاسخ دادم «بله میتوانم». اینجا بود که روی چهرهاش که دیگر به چهرهی آدمیزاد نمیماند لبخند بیجان و زودگذری نقش بست.»
~ژیژک💠
➖➖➖➖➖➖
موزلمان افرادی برهنه و در پایینتر حد نامیدی اردوگاه بودند، کسانی که به قول پریمو لوی در مرزی بین انسان و نا-انسان سیر میکردند، انسانی که حتی توان مقاومت-فریاد و داد وبیداد کردن- در برابر کورههای آدم سوزی نازیها را نداشت و بدون کوچکترین مقاومت خود را درون کورههای آتش میانداخت. چهرههای درهم شکسته و قوز کرده که انگار همیشه در حال رکوع هستند، مردگانی متحرک با تنی نحیف و سکوتی همیشگی. از همین رو لوی اسم کتاب خود را با پرسشی کنایهای از این دست انسان نام مینهد: «آیا این یک انسان است؟»
~نقل از آگامبن💠
➖➖➖➖➖
تجربهی چنین وحشتی را میتوان در خاطرات تیمور عبدالله احمد (معروف به تیمور انفال)، تنها بازماندهی گورهای دست جمعی انفال کردستان نیز دید. تیمور در خاطراتش روایت میکند هنگامی که ماموران رژیم بعث در میان گورهای حفر شده به او و هموطنانش تیراندازی کردند، بخت با او یار میشود و تیر به پشتش کمانه میکند و تنها سطحی از پوست را خراش برمیدارد، اما او خود را در برابر نظامیان بعث به مردگی میزند یا شاید از ترس نمیتواند تکان بخورد. هنگامی که نظامیان از چالهها فاصله میگیرند تا با لودر روی گورهای دست جمعی خاک بریزند او سعی میکند در تاریکی شب از چاله خارج شود. تیمور نقل میکند: «وقتی خواستم از چاله بیرون بروم صدای دختری آمد که به من گفت: کجا میروی؟ تاریک بود و به آرامی پرسیدم: سالمی یا زخمی شدی؟ دختر بچه گفت: زندهام اما پایم زیر جنازهها گیر کرده، به او گفتم بلند شو برویم و خودمان را مخفی کنیم. به آرامی گفت: «نمیخواهم مادرم را تنها بگذارم، از سربازها هم میترسم، من نمیآیم.»»
➖➖➖➖➖
در نتیجه اگر به سوال ابتدایی بحث برگردیم و از توانایی سرودن شعر بعد از فاجعه سخن بگویم، و نیز «توانایی» را معادلِ «روایت حقیقی/متعهد» بنامیم، باید گفت نه شعر و نه نثر- و نه حتی هیچ مدیوم و نوع ادبی/هنری دیگر- نمیتواند تمام فاجعه را روایت کند. پس کار ادبیات در برابر فاجعه چیست؟
ادبیات تنها میتواند با تکرار و شکستهای پیدرپی در ناتوانی روایت آن، پاسداری بر «عدم فراموشی تاریخ» باشد. در این تعریف ادبیات بیشتر نقش فرشتهی تاریخِ بنیامین را بازی میکند تا شاهد تام و کامل آگامبنی. شعرها، نثرها، فیلمها، تابلوهای نقاشی و... چون فرشتهی تاریخ با وقفه، تامل و نگاهی خیره و بدون توان نجات، تنها سندی بر حضور فاجعه و ویرانی در گذشته هستند. سندی که در برابر فراموشی فاجعه برای آیندهگان مقاومت میکند. روایتهای شکسته و بریدهبریدهی نثرها، تصاویر نامکان و امکان ساخت مکانی نو در شعرها، ساخت فیلمهای در قالب کمدی/تراژیک و تمسخر تاریخ فاجعه ، امکاناتی است که ذهن مخاطب را در برابر به یاد سپاردن فاجعه مقاوم میکند. این همان «بیگانگی آشتی ناپذیر»ی است که مارکوزه در مورد سرودن شعر بعد از آشویتس – یا فاجعه – مینامد.
➖➖➖➖➖➖
پس صرفا به کار بردن نحوی شکسته و چند پاره، زبانی هیستریک و تروماتیک نمیتواند حق مطلب را ادا کند. اینجاست که شاعر دست به «جعل فاجعه» میزند. فاجعهای که از تجربههای دیگر-تجربهی رسانهای، خاطرات، تئوریهای نظری فاجعه و...- نشأت گرفته به هیچ عنوان نمیتواند دهشت و چهرهی مخدوش فاجعه را، چه در ساحت «فرم» و چه در ساحت «بیان» ادا کند. برای شعری که در تجربهی مستقیم فاجعه حضور دارد، بیان شاعرانه منجر به شکست زیبایی شناختی میشود ولی این شکست حفظ سند و آبروی گذشته است، پاسداری است بر «عدم فراموشی فاجعه». اما شعری که تجربهی فاجعه را بر دانش نظری و دانش تجربهِ تجربهی دیگر میگذارد، چه در ساحت زیبایی شناسی – برای حفظ زبان هیستریک و تروماتیک – و چه در ساحت بیان – به دلیل فاصلهی زیاد با تجربهی فاجعه – شکست میخورد. این شعر تنها میتواند در ساحت «شعر غنایی» سیر کند، شعری که پروندهی آن در بیان فاجعه مدتهاست بسته شده است. شعر غنایی «چهرهی کریه فاجعه» را نه دهشتناک نشان میدهد و نه ویرانگر، بلکه آن را در لایههای سطحی، با روحی سطحی و زبان و درکی مشمئزکننده اخته کرده و در بستههای شیک رسانهای عرضه میکند.
کاوان محمدپور - آیا میتوان پس از فاجعه شعر سرود؟
به نظر من ادبیات اگر در سال های ابتدایی رخداد یک فاجعه دست به آفرینش چهره ترسناک آن بزند برای اکثریت مورد قبول و ستایش است اما بعد از گذشت سال ها و دهه ها دیگر می بایست حد اغراق بالاتر رود و یا عوامل دیگری این جذابیت را افزوده کنند که در این موارد معمولا یک پروپاگاندای وسیع رسانه ای وجود دارد که راستش نمی خواهم وارد مقوله اش شوم