.......به نام حضرت دوست
که هر چه هست از اوست.........
..........................................................
زندگی به امواج دریا ماند ، چیزی به ساحل می برد
و چیزی دیگر را می شوید
چون به سرکشی افتد انبوه ماسه ها را با خود می برد
اما تواند که تخته پاره ای نیز با خود به ساحل آورد
تا کسی بام کلبه اش را با آن بپوشاند .
گاه آرزو می کنم زورقی باشم برای تو
تا آنجا برمت که خواهی
زورقی توانا بر تحمل باری که بر دوش داری
زورقی که هیچگاه واژگون نشود
هر اندازه که نا آرام باشی ، یا دریای زندگیت متلاطم باشد
دریایی که در آن می رانی
ابرهای خزانی در ذهن و روح من ، ابرهای خزانی سنگین و پر سایه
خاطر به آرامش است ، اندیشه آدمیان را باز نتوان خواند ،
و مقاصد آدمیان را به چشم نتوان دید .
آسمان به خوابی خوش فرو شده است ، به امید پراکندن ابرها
می باید خود را از دام اوهام برهانیم
اگر بر آن سَریم که همه چیز را دریابیم
می باید ایمان داشت که در ایهام تنها باید از نیروی فرزانگی جَست .
می توانم نگه دارم دستی دیگر را ، چرا که کسی دست مرا گرفته
و به زندگی پیوندم داده است .
گاه آرزو می کنم که ای کاش برای تو پرتو آفتاب باشم
تا دست هایت را گرم کند ، اشک هایت را بخشکاند ،
و خنده را بر لبانت باز آرد،
پرتو خورشیدی که اعماق تاریک وجودت را روشن کند ،
روزت را غرقه نور کند و یخ پیرامونت را آب کند ،
شگفت انگیزی زندگی ، به آگاهی ، به پایداریش ،
در جراءت تو شدن ، در شجاعت من شدن ، در شهامت شادی شدن ،
در روح شوخی ، در شادی بی پایان خنده ، در قدرت تحمل درد نهفته است.
( ساده است بهره جوئی از انسان ، دوست داشتنش بی احساس عشقی ،
او را به خود وا نهادن و گفتن ، که نمی شناسمش ! )
...................................
اشعار مارگوت بیکل _ ترجمه و مقاله احمد شاملو
منبع گوگل
..........
۱ / ۶ / ۱۴۰۲
چهارشنبه