سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

يکشنبه 4 آذر 1403
    23 جمادى الأولى 1446
      Sunday 24 Nov 2024
        مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خط قرمز ماست. اری اینجا سایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

        يکشنبه ۴ آذر

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        بازگشت
        ارسال شده توسط

        سعید فلاحی

        در تاریخ : شنبه ۷ مرداد ۱۴۰۲ ۱۰:۳۱
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۵۳۰ | نظرات : ۵

        داستان کوتاه بازگشت
        هفده سال بیشتر نداشت. ته ریشی درآورده بود و صدایش کمی مردانه شده بود. خودش را مردی می‌دانست؛ اما به چشم بی‌بی هنوز همان "محولی" نق‌نقو بود. حاجی خدابیامرز "محولی" صداش می‌کرد. 
        "محولی" بند پوتین‌هایش را بست و کوله‌ی برزنتی‌اش را به شانه انداخت. پلاک استیل آویز به گردنش با تابش نور آفتاب، برقی زد و دوباره میان پیراهن خاکی‌اش جا گرفت.
        همدم و یار و یاور بی‌بی بود. اما با خواهش و التماس بی‌بی را راضی کرده بود که برود. سه روز لب به آب و غذا نزده بود که بتواند رضایت بی‌بی را بگیرد.
        گلابدون را گرفت و مقداری از گلاب را داخل دستش پاشید و به ریش و صورتش مالید. قرآن را از داخل سینی برداشت و بوسید. نگاهی به آب داخل کاسه‌ی سفالی دست بی‌بی کرد. مثل حالش مشوش بود.
        به چشمان خیس بی‌بی چشم دوخت. بی‌بی نگاهش را دزدید. نخواست که اراده‌ی "محمود" را سست کند.
        - رسیدی خبری بهم بده!
        - به روی جفت چشام بی‌بی جون!
        - نندازی پشت گوش! دل نگرونتم...
        - به محض رسیدن به مقر خبردارت می‌کنم، خیالت تخت!
        از حیاط خانه خارج شد و وارد کوچه شد. چند نفر از همسایه‌ها آمده بودند که بدرقه‌اش کنند. از همگی حلالیت خواست و خداحافظی کرد. دلش طاقت دیدن اشک‌های بی‌بی را نداشت. راه افتاد. وقتی داشت می‌رفت؛ به عقب نگاهی انداخت. اشک توی چشم‌هایش حلقه بسته بود. به عقب برگشت. بی‌بی با چادر نماز گل‌گلی‌ و چشمانم بارانی‌اش داشت دنبالش می‌آمد.
        - محمود جان!...
        - تو رو روحه مسعود گریه نکن!
        "مسعود" داداش بزرگترش بود؛ پسر بزرگ بی‌بی، نان‌آور خانه بود، اما جنگ که شد جبهه رفت. شش ماه بعد جنازه‌اش برگشت، بی‌دست، بی‌پا!
        بی‌بی یاد "مسعود" برایش تازه شد. آهی کشید و قبل از اینکه بخواهد حرفی بزند؛ "محمود" گفت:  زود بر می‌گردم! من مثل مسعود نامرد نیستم! بخدا! قول دادم که!.
        - اما...
        "محمود" با انگشت، جلوی دهان بی‌بی را گرفت و نگذاشت دیگر چیزی بگوید. چند تار از موهای سپید بی‌بی که از چادر بیرون زده بود را با انگشت زیر چادر کرد و گوشه خاکی چادرش را بوسید و رفت.
        بی‌بی همانطور که با چشمان خیسش، رفتن، "محمود" را نظاره‌گر بود با خود زمزمه کرد: مسعودم نامرد نبود...
        ***
        بعد از ۱۷ سال که خبر برگشتش را دادند. چادرش را سرش انداخت. پاهایش واریس داشت. چشم‌هایش هم کم سو شده بودند. عصا به دست، به کوچه رفت. از سر خیابان پاکتی شیرینی خرید و برگشت. زنگ تک تک خانه‌های محله را زد. به اهالی شیرینی تعارف کرد و خبر برگشتن "محمود" را داد.
        - محمودم برگشته!
        - پسر نازنینم برگشته!
        - نگفتم بر می‌گرده!
        ***
        وقتی استخوان‌های بی‌جمجمه‌ی پسرش در تابوتی تحویل گرفت؛ مثل موقع رفتنش در ۱۷ سال پیش، اشک در چشمانش حلقه بست. 
        - می‌دونستم بر می‌گرده! پسرم، سرش ببره، قولش نمیره!.
        و چادر خاکی‌اش را روی تابوت انداخت.
         
        #زانا_کوردستانی

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۱۳۷۱۳ در تاریخ شنبه ۷ مرداد ۱۴۰۲ ۱۰:۳۱ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقدها و نظرات
        ابوالحسن انصاری (الف رها)
        شنبه ۷ مرداد ۱۴۰۲ ۱۶:۵۰
        خندانک خندانک خندانک
        عارف افشاری  (جاوید الف)
        شنبه ۷ مرداد ۱۴۰۲ ۱۸:۵۳
        خندانک
        ایمانه عباسیان پور(آیدا)
        يکشنبه ۸ مرداد ۱۴۰۲ ۱۸:۵۵
        گریه ام گرفت...😭
        دانیال  سلگی ( دانیال )
        دوشنبه ۲۳ مرداد ۱۴۰۲ ۰۱:۵۵
        اثرگذار بود
        جمله ی ( خود زمزمه کرد: مسعودم نامرد نبود... ) تاثیر گذار بود
        ولی نوع فرم و نگارش ظرفیت کمی طولانی بودن را داشت برای شخصیت پردازی بهتر باشد
        ولی در کل تحسین بر انگیز بود 🌹🌹🌹🌹
        ابوالفضل هژبرمقدم
        پنجشنبه ۲۲ شهريور ۱۴۰۳ ۰۱:۰۲
        سلام
        وقت بخیر
        چادرش را سرش انداخت. پاهایش واریس داشت. چشم‌هایش هم کم سو شده بودند. عصا به دست، به کوچه رفت.
        چادری گل دار سر کرد و عصا به دست به کوچه رفت.
        به نظرم با گفتن این جمله که عصا به دست به کوچه رفت ،خود حاکی از آن می باشد که توانایی جسمی پایینی دارد و نیاز به شرح در مورد ضعف بدنی در داستان اضافی می باشد.
        با تشکر خندانک


        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        2