يکشنبه ۲ دی
سفر کربلا، سفری به ماورای باورها(۳)
ارسال شده توسط عسل ناظمی در تاریخ : سه شنبه ۱۳ تير ۱۴۰۲ ۰۲:۵۳
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۳۰۷ | نظرات : ۰
|
|
حاجیه خانم دستی رو سر عرشیا کشید و خم شد صورتش را بوسید و من را هم بغل کرد و دو طرف صورتم را بوسید.
پرسیدم شما؟
گفت تو عسل خانمی؟
گفتم بله چطور مگه؟ من می شناسمتون یا شما من را می شناسید؟
باز هم بغلم کرد و می بوییدم. و چند نفس عمیقی کشید
گفتم مادرجان! صبر کن ببینم منو از کجا می شناسی؟ یک لحظه تمام آشنایان و دوستان و همسایهها، از کودکی تا الانم را مجسم کردم هیچکدام نبودند.
دیدم دست کرد در کیفش و یک چادر رنگی زیبایی در آورد و بهم داد گفت این هدیه است از طرف پسرانم.
گفتم مادرجان خودم چادر دارم و نیازی ندارم. پسرانت کی هستند و کجا هستند؟ مرا از کجا می شناسند؟ اصلا نگفتی کی هستی؟
اون آقای همراهش گفت پسرانمون بهشت هستند. اونها در یک عملیات در جنگ در سال ۶۲ در جزیزه مجنون هر دو شهید شدند و چند شب پیش بخواب حاج خانم اومدن که یک مهمان تو سفر دارید که سفارش ویژه شده دایی اش از دوستان ماست و مهمان آقا ابوالفضل است، امانت دست شما. نگدارید بهش سخت بگذره.
گیج و مات شده بودم،
پرسیدم عکسی از پسرانتون دارید. گفت بله و از کیف پولش دو تا عکس بهم نشون داد. محمد حسین... و ابوالفضل... که یکسال با هم فرق داشتند. تا چشمم به عکس دومی افتاد سرم گیج رفت و نزدیک بود زمین بخورم و نشستم. حاجیه خانم که اسمش منیره بود نشست و بغلم کرد گفت: چی شد عسلم. گفتم: هیچی سرم گیج رفت فکر کنم از خستگی راهه.
گفت راستش را بگو چرا با دیدن عکس ابوالفضل ضعف کردی؟
گفتم آخه اون که مرا ثبت نام کرد همین آقا بود. و خیلی پیگیر شدم گفتند چنین فردی نداشته و نداریم.
گفت: پس لطف حضرت عباس بوده گفتم: و ابوالفضل شهید شما.....
منیره خانم و شوهر مهربانش حاج آقا رحیم این چند روز همه جا با من بودند و نمی گذاشتند تنها باشم. اما از پاکت سبز بگویم که کلی خرج کردیم و ته پاکت در نیامد.
سال تحویل هم ساعت حدود ۸:۴۵صبح با مراسم و تدارک خاصی توسط ایرانیان در حرم امام حسین برگزار شد و مداحان معروفی هم دعا و مناجات و زیارت نامه و ... خواندند
اون مدتی که کربلا(عتبات عالیات- کربلا، نجف، کاطمین و سامرا-) بودم و بعد اون دیگه از هیچ دارویی استفاده نکردم.
اوضاع روحی و روانی ام بسیار خوب شده بود. به تهران برگشتیم.
تقریبا وقت اون رسیده بود که از احوال خودم به بستگانم خبری بدهم.
شماره دایی جوادم (دایی مادرم ) در شمال را گرفتم. اول یه کمی سربسرش گذاشتم و شوخی باهاش کردم نشناختم. گفت مزاحم نشو. مجدد شماره را گرفتم. گفتم دایی منم عسل!!! زبانش بند رفته بود. فکر کنم یه لیوان آب خورد و گفت دایی تویی! دختر ما را زجر کش کردی که! کجایی؟
گفتم تهران
گفت چرا بی خبر! مگه من مرده بودم ۶ ماهه اومدی ایران و سراغی از من نگرفتی! اصلا چرا نیامدی اینجا! بگو کجایی بیایم دنبالت! حالت چطور است. فقط آدرست را بگو اومدم بیام.
گفتم دایی جان من حالم خوب خوبه! عرشیا هم خوبه. گفت مطمئن! گفتم بله! عالی عالی!
گفت به علی خبر بدم! بیچاره این ۶ ماه ۲-۳ بار اومد ایران و یکماه تمام شهرها را دنبالت گشت حتی دوبار رفته بود اصفهان و... تمام بنگاه های مسکن و... عکست را نشان داده بود گفتم من تمام مدت تهران بودم و جایی نرفتم. (نمی خواستم با اون وضع روحی کسی را ببینم و یا کسی منو ببینه.) فقط یه سفر رفتم کربلا و اومدم.
گفت به مادرت خبر بدم! (بعلت ازدواج دانشجویی و زیربار ازدواج با اقوام مادری و پدری نرفتن از خانه طرد شده بودم یعنی بی مهری و بی محلی که دیدم رفتیم خوابگاه متاهلی و ۲ سال خوابگاه و اجاره نشینی و ۵ سال هم ایتالیا بودیم که حدود ۷-۸سال بود ندیده بودمشان که داستاناون هممفصل و طولانیه))
گفتم نه اصلا. حتی پدر یا بقیه!
گفت باشه. میایم دنبالت خبرهای خوبی هم برات دارم. خیلی خوب!
پرسیدم نمیشه یه کوچولوش را بگی؟
گفت باشه. زمینهایی که برات خریدم را یادته؟
گفتم همون بایرهای بدرد نخور که بهم انداختی! کسی حتی نصف قیمت هم نمیخرید! چی شد حالا مشتری اومده؟ دیگه فروشنده نیستم. میخام بیام خودم هر طور شده کشت و کار کنم.
گفت چی میگی دختر حاجی اونها میلیاردی شدن و مشتری پایش خوابیده. مجوز تغییر کاربری برای ویلاسازی داده اند و اطرافش همه ساخت و ساز شده.
گفتم مشتری توش هم بمیره نمی فروشم. اون وقتی که یک نون خشک هم نداشتم بخورم و شبها با بچه شیرخوره گرسنه میخوابیدم هیچکسی کمکم نکرد. و التماس می کردم دایی بفروششون به هر قیمتی. پوز زیرش میکردند. مگه چند سال از روش گذشته ۷-۶سال یعنی از زمین مفت رسیده به میلیارد.
گفت یک میلیارد نه دهها میلیارد.
گفتم از کی اجازه تغییر کاربری دادند مگه؟
گفت از خرداد پارسال گفتم یعنی به این زودی اطرافش پر ویلا و شهرک شده. گفت مرحله به مرحله و زمینهای تو از این تاریخ ابلاغ شد. باز هم همان تاریخ لعنتی.... نمی دونستم این اتفاق را بفال نیک بگیرم یا تا آخر عمر بعنوان خوره همراهم باشد. اما انگار خدا خواسته بود بعد این همه دربدری و بدبختی کمی روی آرامش و خوشبختی را ببینم. گفتم دایی وسایلم را جمع می کنم و خودم آژانس میگیرم و میایم شمال فقط کسی ندونه من اومدم تا بعد... خدانگهدار. پایان
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۱۳۶۲۲ در تاریخ سه شنبه ۱۳ تير ۱۴۰۲ ۰۲:۵۳ در سایت شعر ناب ثبت گردید