شهبال نژند یک داستان نیمه کوتاه تخیلی احساسی و سیاسی است
داستان آن از جایی شروع میشود که آکینتاش دوم تزار آلخاریا برای یافتن گنج باستانی به مرز میان سه کشور میرود اما درگیر طلسمی باستانی شده و به سنگ بدل میشود و از نظر مخفی میگردد چند سال بعد پسر او راسن که اکنون بزرگ شده برای یافتن پدر و البته تصاحب گنج درصدد انعقاد پیمان سه جانبه (تاتارستان /عثمن/آلخاریا) بوده تا با اینکار از آنها در صدد رسیدن به گنج بهره کشی کرده و سپس نابودشان کند از طرفی دیگر هر کشور بصورت مخفیانه با هم پیمانی دیگر وارد ارتباط میشود که این خود ابعادی دیگر از داستان را آشکار میکند
و اما شخصیت اصلی داستان تورل روستازاده ای از شرق آلخاریا است
داستان اصلی از آنجا شروع میشود که کشور عثمن پس از فهمیدن مکتن گنج در طی یک لشکر کشی جعلی برای مشغول سازی آلخاریا در جایی دیگر از روستای تورل عبور کرده و زن و مادر او را به اسارت میگیرند
شروع داستان اصلی شهبال نژند از این نقطه است اما هر چیز به همین سادگی هم نیست
در ادامه تکه ای از فصل اول داستان رو برای دوستان قرار میدم و اگر عمری باقی بود و پس از پایان یافتن کتاب هر هفته یک فصل رو ارسال میکنم
شهبال نژند
Falcon's deject
فصل 1
عقاب در آتش (eagle in fire)
فصل2
هزار توی ذهن(labyrinth's mind)
فصل3
تاج طلایی(golden crown)
فصل4
پایان حماسه((end of epic
اسامی شخصیتهای اصلی شهبال نژند
/قسمتهایی که درون پرانتز اورده میشوند توضیحات تکمیلی ان بخش هستند/
پدر شاه عثمن سلمان میرزا
پسر ارشد ایسماعیل ملکم
شاه انور پاشا
سرمیبد ارتش عثمن محمر برگان
تزار آلخاریا راسن
زن تزار بانو یولیک
پدر تزار آکینتاش دوم
شخصیت اصلی تورل
معشوقه زوفا
پسر عمو عیمران
جاسوس دوجانبه امانوئل
شخصیتهای جانبی(کلی)
قوم مطرود مازگاتها
سردسته داهس
جبهه شرق پیراتی ها
سرکرده هومارد
درباریان و جاسوسهای دوسویه
درباریان سمت ایسماعیل ملکم
وزیر دوم جنگ مخیدر
سفیر روابط خارجه سانب
درباریان سمت انور پاشا
وزیر اول جنگ فارام
وزیر اطلاعات اینومار
سفیر/جعلی/ صلح کوتین
شخصیتهای حیوانی
عقاب تورل عزازل
گربه امانوئل اسپایک
ببر تزار تیگرا
شخصیت های جانبی
راشیت دست راست برگان
فلوتر همکار امانوئل
شخصیتهای فرعی دیگر
مادر و پدر تورل
مادر راسن
پدر عیمران
سیاهی لشکر های سپاه دو کشور
پیرمرد )فقیر( رهگذر
پیشگو
این نوشتار تقدیمیست به روح تمامی بیگناهانی که تاوان حرص و طمع دیگران راپرداختند
فصل 1 عقاب در آتش
]الخاریا سرزمینیست که از سمت شرق با عثمن از شمال با تاتارستان جنوب با پیراتی ها و از سمت غرب با ملت سولجیم هم مرز است. رشته کوه شیمن شمال شرقی تا جنوب غربی آنرا در برگرفته و سراسر آن منطقه با درختان سوزنی برگ پوشیده شده که درزمستان به زمین سفید آنجا،رنگ سبز میدمند.
تابستانهایش زیاد گرم نیست بادی خنک از سمت غرب میوزد و بعضی وقتها آدم هوس آبتنی در رود مراچ به سرش میزند ولی در عوض زمستانهای سردی دارد اگر کسی بدون راهنما ویا آذوقه کافی قصد سفری طولانی را داشته باشد احتمالش هست که سرما او را زمین گیر کرده یا طعمه حیوانات درنده شود.[
زمستان سال 604 مرز الخاریا
غروب به پهنای اسمان رد خون کشیده اخرین بارقه های خورشید در حال محو شدن هستند بادی ملایم در دل سنگها نجوا میکند.
بر فراز کوه واره های شیمن سواره نظام یانگچری برای غارت سرزمین آلخاریا له له میزد تورل و زوفا بیخبر از خطری که در کمین آنها بود زندگی ارامی داشتند
برگان دوربین تک چشم را از راشیت میگیرد انرا با آسترخود کمی تمیز کرده و مشغول وارسی دهکده میشود
چند زن به دور اتشکی نشسته و گرم صحبت اند مردها با تبر هیزمها را به دو نیم میکنند کودکان مشغول بازی با ادمکهای چوبی خود هستند
راشیت /با اطمینان/ . قربان چند روزه پایتخت رو تصاحب میکنیم درسته؟!
برگان/چشم غره خفیف/. بعضی چیزا اونطور که به نظر میاد ساده نیستن.
راشیت/سوالی و کمی متمسخر/ شما به نیروها اطمینان ندارید؟
برگان .اطمینان دارم ولی هر کسی متحدانی داره که موقع خطر کمکش میکنن بعلاوه هیچی کاملا قابل پیش بینی نیست.
راشیت. یعنی..
برگان حرفش را قطع میکند
برگان. تلفات میدیم شاید کمی بیشتر از انگشتهای دست !
برگان دوربین را به راشیت داده دهانه اسب را کشیده و به سمت پایین سراشیبی میروند
بنفشه های دورگه بزیر رد سم اسبها لگدمال میشوند
برگان از اسب پیاده میشود قبل از رفتن به چادر سربرگردانده و رو به سربازها میگوید:
فردا از دهکده میگذریم چیزهای با ارزش رو برمیداریم که شامل موارد انسانی هم میشه /خنده خاص/
سربازها/خنده کوتاه / بله قربان
برگان به داخل چادر میرود چادری که یک میز کوچک برای نوشتن و ارسال خبرچین نامه فانوسی نفتی و یک جلد کتاب قدیمی نوشته واشی میراگل راجب سیاست سولجیم که با یک پر قسمت خوانده شده ان علامت گذاری شده وجود دارد او سر خود را بروی تکه ای نمد گوسفندی قرار میدهد چشمهایش را بسته و به خواب میرود
یکسال و 3 ماه قبل
هوای تازه ریه ها را جلا میدهد دسته پرستوها رقص کنان در اسمان پرواز میکنند درختان میوه تابستانی به شکوفه ریزی افتاده اند
نیمی از جمعیت تورل و نیمی دیگر عیمران را تشویق میکنند
تورل تورل تورل...
عیمران عیمران عیمران...
مسابقه اسب دوانی هر سال اواخر بهار در بین جوانان برگزار میشود که جایزه ان یک میش و کوزه ای عسل است بعلاوه برنده توجه کدیور را به خود معطوف میکند دلیل اصلی جوانها ازمودن خود در مسابقه برای محک بخت خود در ازدواج با دختر او زوفاست تورل و عیمران هم از این قاعده مستثنی نیستند. چند راکب مشغول قشو کردن اسبهای خود هستند با اعلام مسئول مسابقات همگی زین
بند خود را محکم کرده سوار بر اسبهای خود در جایگاه حصار کشی شده قرار میگیرند خط نگهدار در کنار انها قرار گرفته وپارچه ای سفید رنگ در دست اوست که با انداختن ان مسابقه شروع میشود او پارچه را بالا میبرد تمام نگاهها به دست اوست
1
2
3
مسابقه شروع میشود
گرد و خاک به هوا برمیخیزد
عیمران در ابتدا از همه جلو میزند
پشت سر او سواری دیگر است وبعد از ان تورل
سر پیچ کوچک اول بسمت چپ تورل سعی میکند از نفر دوم پیشی بگیرد اما او سد راهش میشود در پیچ بزرگ دوم بطرف راست تورل با فریبی ساده از نفر دوم پیشی میگیرد به اینصورت که ابتدا با تظاهر به اینکه میخواهد از سمت راست سبقت بگیرد شخص جلویی را در تغییر مکان فریب داده و بلافاصله با چرخش افسار از جانب چپ جلو میزند چهارصد متر تا پایان مسابقه باقیست
تورل تقریبا با عیمران هم شانه میشود و سعی میکند از او بگذرد اما عیمران سعی داردبا نزدیک کردن اسب خود به او و ضربات پا بصورتی که دیگران متوجه نشوند او را به زمین بزند اما تورل با دفع انها مانع میشود انها شانه به شانه هم از خط پایان عبور میکنند
هردو از اسبها پیاده میشوند
تورل.مسابقه خوبی بود
عیمران.اره پسر عمو
زوفا از میان جایگاه تماشاچیان به تورل نظری می افکند
عیمران این صحنه را دیده و با حسادت و خشمی محو به تورل نگاه میکند
مسئول برگذاری با حالتی نیمه بشاش به سمت انها میاید
مسئول . امسال مسابقه نفسگیری داشتیم و هر دو شرکت کننده همزمان از خط پایان گذشتند در نتیجه هر دو برنده هستن
تشویق تماشاچیان
مسئول/ادامه صحبت/ و از بین میش و جام عسل هرکدوم یکی رو به انتخاب خود برمیدارن
تورل./خنده خفیف/من جام رو میبرم چون خوشم نمیاد سر کندوی زنبورها برم
عیمران/با طعنه غیر مستقیم/.باشه هر جور راحتی
تورل افسار اسب را فشرده از عیمران خداحافظی میکند نیم نگاهی به زوفا انداخته و راهی دهکده میشود. به دهکده میرسد از اسب پیاده شده و به درون
کلبه به دیدار مادر میرود
تورل.سلام مادر امروز حالت چطوره؟
مادر.نسبت به دیروزروحیه ام بهتره پسرم خاطراتم با پدرت رو در سر مرور میکردم کمی مکث کرده و سپس ادامه میدهد خب خودت چیکار کردی مسابقه رو بردی یا نه؟
تورل.با عیمران مساوی شدیم
مادر.اون برای تو رقیب سرسختیه ولی من بهت ایمان دارم پسرم
تورل. ممنون مادر
تورل درکلبه چرخی میزند عروسک چوبی عقابی را که پدرش در بچگی برای او ساخته بود را در دست گرفته ورانداز میکند سپس انرا در قفسه میگذارد
او به استانه کلبه میرود به مادرش که اکنون دیگرنمیتواند او را ببیند با حالتی نیمه مغموم نظر افکنده و خارج میشود.
دو روز بعد/روز دیدار اموات/
تورل اسب خود را محکم در نزدیکی خانه میبندد او هر سال مسیر چهار کیلومتری تا گورستان دهکده را برای تجدید خاطره با پدر پیاده طی میکند در راه از چمنزاردسته ای گل میچیند انها را بو میکند چشمانش را چند لحظه بسته و ارامشی خاص را حس میکند سپس به راهش ادامه میدهد
به مزار پدر میرسد زانو زده و دسته گلی را که از چمنزار چیده بروی قبر میگذارد نوشته گور /قهلای خان 530.580
سکوتی عمیق حکمفرماست
]عقابها برای محافظت از فرزندان خود لانه هایشان را در مناطق صعب العبوری میسازند تا حیوانات و انسانها نتوانند براحتی به انها دسترسی داشته باشند تورل به یاد میاورد که چگونه یکی از ان جوجه عقابها را به چنگ اورده بود.[
او به درون خاطرات خود سفر میکند جایی که سیزده ساله بود و پدرش چند صباحی با مرگ فاصله داشت آنها دونفری به قصد شکار جوجه عقاب برای تورل راهی دره سیرتیا شده بودند روش کار انها به این صورت است که پدر طنابی را به کمر تورل بسته و او را از بالا به لانه عقاب که در بلندیست هدایت میکند.
اشیانه حدودا در ارتفاع 90 متری از سطح زمین و در دل شکافی کنار درختچه ای که از دل کوه بیرون زده بود بنا شده و دسترسی به ان با طناب میسر بود
آن دو از بالای شکاف نظری به آن افکندند و منتظر ماندند تا مادر عقاب برای یافتن غذا از لانه خارج شود
قهلای خان/خب تورل حاظری؟
تورل.یه کم میترسم
قهلای خان/اسونه پسرم وقتی که رسیدی به لونه بچه عقابو وردار و طنابو بکش تا بیارمت بالا
تورل.باشه پدر سعی خودمو میکنم
قهلای خان/افرین پسرم
تورل لبخندی خفیف حاکی از اعتماد به نفس میزند در لبه دره قرار گرفته و منتظر علامت پدر میشود
قهلای خان/خب پسرم شروع میکنیم
قهلای خان طنابی را که از اتصال روده خشک شده چند قوچ به هم دوخته بدور کمر تورل میبندد سر ازاد انرا در دست میگیرد تورل از پشت به لبه صخره میرود مینشیند دستانش را به سنگها گرفته و پاهایش را از پایین در جایی مطمعن قرار میدهد سپس همزمان با شل کردن طناب توسط پدر پایین میرود.
به لانه رسیده کمی پایین تر میرود پاهای خود را در دو شکاف مجزا چفت میکند سپس دست چپ خود را در ورودی اشیانه قرار داده و با دست راست خود جوجه عقاب را میگیرد و به ان نگاه میکند پرهای ان هنوز درنیامده و داعما اهنگ گرسنگی سر میدهد خطوطی سیاه بمانند رد اشک از گوشه چشمانش کشیده شده، تورل حسی ناشی از حزن و تنهایی را در او میبیند.
باعلامت دست تورل ،پدر او را بالا میکشد
قهلای خان/جوجه سرحالی بنظر میاد
تورل.تقریبا
پدر با کمی تعجب به او نگاه کرده و سپس ادامه میدهد
باید ازش خوب مراقبت کنی و شکار رو یادش بدی /احتمالش هست که تا تولد فرزندت هم زنده بمونه
تورل.چشم پدر
پدر به او لبخندی زده و با هم به پایین صخره میروند
تورل از خاطرات خود جدا شده و به زمان حال برمیگردد
سپس مدتی را با حالت غمناک به اسمان نگاه میکند
او عمیقا پدرش را دوست داشت