پنجشنبه ۱ آذر
ایستگاه
ارسال شده توسط ابراهیم کریمی (ایبو) در تاریخ : جمعه ۲۱ مرداد ۱۴۰۱ ۲۰:۲۵
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۴۴۴ | نظرات : ۲۱
|
|
ایستگاه
خودش هم نمیدانست،چرا نگاهش بی اختیار به آن طرف کشیده شده بود؟! مگر آن پیرمردِ لاغر اندام و ژولیده با آن ریش آنکارد نشده و پرپشتش که بیخیال منتظر آمدن اتوبوس بود،چه چیزی میتوانست داشته باشد که آنقدر ریز غرق نگاه کردن او شده بود؟!!! هوا سرد بهاری بود و ابرهای تکهتکه و کوچک و شفافی در آسمان دیده میشد.مردم به رسم اوایل بهار،جاکتی،بلوزی،کاپشنی چیزی پوشیده بودند که سوز و سرمای صبح را نگاه دارد.صندلیهای ایستگاه هم یواش یواش داشت پر میشد و همه مثل همیشه،دم به دقیقه یا ساعت میپرسیدند یا نگران و عصبی و منتظر،به ساعت وگوشی خود نگاه میکردند،بعضیها هم که خیلی عجله داشتند از خیر اتوبوس میگذشتند و با تاکسی میرفتند.اتوبوس همیشه دیر میآمد،منطقه کمی دور افتاده بود و دور از دسترس،اما آن روز گویا بیشتر از همیشه دیر کرده بود.پیرمرد،حرکتی به خودش داد و دستش را توی کت سبز نیمه روشنش کرد و پاکت مچاله شدۀ سیگارش را بیرون آورد و آرامی آخرین سیگار آن را کنار لبش گذاشت و انگار چیزی یادش آمده باشد،کمی این پا آن پا کرد و خواه ناخواه از جایش بلند شد و به طرف دکهای که آن طرف خیابان بود راه افتاد.سه چهار گام فاصلهای که بود را تا آنجا که در توانش بود تند! اما کند طی کرد خسخس سینهاش از دور هم شنیده میشد.دکهدار باز با همان چشمان کنجکاوش زیر چشمی او را میپایید که چطور آرامآرام و با قدمهای کوچک به طرفش میآید.حدس زده بود که یا سیگارش تمام شده است یا آتشش.برای همین،نزدیک شده نشده،لبخند خفیفی زد و خودمانی گفت:«بفرما حاجی چیزی می خواستی؟!»وقتی کمی ایستاد بوی خفیف نه چندان خوشایند عطری که معلوم بود از همین بازارهای بنجول و ارزان قیمت است به مشام مرد رسید.باردیگر این بار با صدای بلندتری گفت:«سلام حاجی جان!چیزی میخواستی؟!»اخم جزئیی کرد و با صدای لرزان و خوش مشربی گفت:«ای بابا!درسته پیرپاتالیم،ولی شکر خدا این و میبینی؟!راداره رادار،-البته!بخشید حق با شماس،حالا چی میخواستی؟- یه بسته سیگار ناقابل -چه نوع سیگاری ؟! -هرنوعی که باشه،فرقی نمیکنه،فقط!ارزون باشه و یکم دود کنه» مرد لبخندی زد و ارزانترین سیگاری که بود را به او داد و گفت: «چیز دیگهای نمیخوای؟! –چرا! اگه یه دختر چهارده ساله دم بخت خوشگلم سراغ داشتی،بد نبود» دکهدار لبخند دیگری زد و با شور و شوق،سیگاری را که به لبش زده بود را برایش روشن کرد و کبریتی را هم که نصفه شده بود همین طوری به او بخشید.میخواست حرفی بزند که یکی دو مشتری آمدند و دیگر جز پرداخت پول و تشکری هیچ حرف و کلامی بین آنها رد و بدل نشد و او با همان آرامش و رخوت و کندی که آمده بود از طول خیابان گذشت و دوباره جایش را روی همان صندلیهای رنگ و رو رفته ی ایستگاه با مهربانی مسافر خرد سالی به دست آورد و در گودی آن فرو رفت.دو سه پُک جاندار به سیگارش زد وآرامی سرش را گوشهی لبهی صندلی گذاشت.طولی نکشید که اتوبوس هم از راه رسید.درنگ جایز نبود،همه ناگهان مثل ترقه با ناراحتی و فشار و بگومگوهای لفظی همیشگی به طرف اتوبوس پیر و صندلیهای آن هجوم بردند.اما پیرمرد، آرام و بدون شتاب،تسلیم ایستگاه آخر شده بود.
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۱۲۳۶۱ در تاریخ جمعه ۲۱ مرداد ۱۴۰۱ ۲۰:۲۵ در سایت شعر ناب ثبت گردید