جمعه ۲ آذر
10 داستان خیلی کوتاه
ارسال شده توسط ابوالقاسم کریمی در تاریخ : شنبه ۱۱ تير ۱۴۰۱ ۱۱:۳۴
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۲۱۷ | نظرات : ۰
|
|
+اون یه روانشناسه
_مطب هم داره؟
+آره ، من آدرسشم دارم
+پس چرا زنشو کتک میزنه؟
_مگه روانشناسا ، نمیتونن دیونه بشن؟
**
گفتند:بابا ، ایدز داره
گفت:منم معتادم
دیروز ، رسما ازدواج کردند
***
انگشتان یک دزد را قطع کردند
بعضی ناراحت بودند
بعضی خوشحال
تا اینکه یکی در بین جمعیت گفت:
چرا انگشتای اختلاسگرا ، هنوز سالمه؟
***
به عروسی نوه اش
دعوت نشده بود
روی تخت
نشسته بودُ ، گریه میکرد.
***
در آخرین دیدار
گفته بود
"دوست ندارم بمیرم"
امروز، اعدام شد
***
دیروز
کبریت فروش بود
امروز
تن فروش
یاد حرف دوستی افتادم که گفت:
سرنوشت تغییر نمیکنه
ولی آدما عوض میشن.
***
+آقا ، این ماشین چقدر میرزه؟
_اونقدر که تو 100 ساله دیگه هم نمیتونی بخریش
_به سلامت
***
+تو که قیمت ماشینت 3 برابر دیه یه آدمه ، پس چرا ناراحتی
_من برا اون ناراحت نیستم
_ماشینمو دزد برده
***
چند مدت تو زندان بود
ولی اونجا هم سرش به سنگ نخورد
آزاد که شد
رفت پی همون شغل قدیمیش
_شرکت های هرمی.
***
تورم که بالاتر رفت
حقوق بازنشستگی
کفاف هزینه بیماری همسرشو نمیداد
تصمیم گرفت برا خودش یه شغل دست و پا کنه
معلم بازنشسته
دست فروش شد.
***
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۱۲۲۴۶ در تاریخ شنبه ۱۱ تير ۱۴۰۱ ۱۱:۳۴ در سایت شعر ناب ثبت گردید