سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

جمعه 2 آذر 1403
    21 جمادى الأولى 1446
      Friday 22 Nov 2024
        مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خط قرمز ماست. اری اینجا سایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

        جمعه ۲ آذر

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        فصل پنج از کتاب. من
        ارسال شده توسط

        طوبی آهنگران

        در تاریخ : سه شنبه ۲۴ خرداد ۱۴۰۱ ۰۳:۲۹
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۴۴۳ | نظرات : ۴

        فصل. ۵
        از کتاب. من 
        بنویسید تا حافظه. تان از قیر شدن زلال شود 
        این حافظه. که مثل دریا. وصعت دارد و هم مثل. رد وبرق تند 
        است فقط کافی. شما بخواهید تند تند برای شما  تولیدات را به ارمغان می آورد 
        داستان شعر و هم هر چیز دیگر که به آن نیاز باشد در قالب 
        خود جا می دهد 
        تفکر در وجود انسان چون. سرزمینهای. کشف نشده ای است
        که و برای کشف  آن نه سرمایه. لازم و نه نیروی کمکی لازمه
        فقط  خود  انسان. می تواند چیزهایی که هنوز به وجود نیامده 
        را به وجود آورد و خلق کرد
        به سرزمین عجایب رفت و آنجا هر چه که نادیده. باشدرا دید
         به انوان مثال
        من شبی. در خواب به سر زمین عجیب رفتم آنجا با دنیای 
        ما 
        بسیار فرق داشت حیواناتی مانند شیر د پلتگ نگهبان  شهر
        بودند. به پیش واز غریبه ها می آمدند بو می کشیدن. جنس
        مسلمان. را از کافر تشخیس. می دادند
        در آن سر زمین درختا ن بسیار بسیار بزرگ بودن میوه هایی 
        داشتن که در دنیا.ما دیده نمی شد   پرند گان. همه. یک رنگ بودن 
        یا سبز. یا. قرمز. دررنگ.  دیگر نبودن همه جاروشن بود 
        انسانهایی. بسیار فربه. زیبا. با لباسهای. همه زرد.  کنار هم به
        خوشحال. در آرامش زندگی. می کردند
         آما. در جایی دیگر از سر زمین که رسیدم. نهر آبی بسیار
        زیبا و هم بسیار بزرگ را دیدم  که آب متل  زمحریر بود 
        از شفافی چون. بلور جان. به تن مردگان می کرد و بسیاری 
        از پرند گان ناشناس  روی دیواره. نهر آواز می خواند 
        قدم زنا ن که می رفتم چشمم افتاد. به یک عده که 
         کنار نهر آب نشسته اند  سر به زیر
        بودن. و با لباس ها ی مشکی. در حال. گریه کردن بودن 
        و در وصت آنها تختی بود که یک. دختر زیبا روی آن نشته بود 
        با هیچ. کس حرف. نمی زد و گا گاهی دانه ی اشکی از 
        چشمش. می افتاد  به صورت مرواریدی می شد و نهر با خودش می برد دیدم. در پایان. رود عفریته ای. مر وارید 
        ها را می گرفت و در سبد می انداخت
        از یکی از آنها پرسیدم  این  مجلس برای چیست. چرا این. 
        خانم. گریه می کند 
        گفت. ای قریبه. زود از اینجا. بروید تا به. نفرین گرفتار نشوی. گفتم حلا 
        بگو چی شده. شاید کاری از من بر آید گفت. ما نفرین شده 
        گانیم. ما کسی را. آزار رساندیم. و ازاین سر زمین. بیرون
        کردیم. او اینجا. حق. آب گل داشته بعد به نفرین او گرفتار
        شدیم
        گفت این دختر دختر  شاه. سر زمین عجایب. است 
        مدتی. است که دیوی به این سر زمین. حمله می کند و 
        مردم  را به زنجای بسیار انداخته است    حیوانات مردم را 
        شبانه می برد ترس وحشت در دل مردم این سر زمین 
        انداخته  است. چندین بار ریش. سفیدان برای مزاکره پیش 
        آنها رفتن گفتن. هر چه. بخواهی. به شما می دهیم 
         دست  از سر ما بر دارید
        آنها. راضی. نشدند گفتن باید دیو سیا که ریس   قبیله است 
         رازی. کنند تا. آزارش را از روی. مردم. بر  دارد ند بعد از
        چندی. گفت گو.  دیو سیا. گفت. شما باید. دختر شاه سرزمین 
        زمین عجایب را به من بدهید. تا  دست از سرتان. بردارم
        به غیر این صورت من در سر زمین. شما خواهم. ماند و 
        این برای پادشا ه دردی گران بود شازاده. خانم هم معشوقه 
        ملک شا ه پسر عمویش بود و قرار عروسی. گذاشته بودن
        شب عروسی. یه بارگی داماد نا پدید شد. بعد  چندی. جستجو 
        فهمیدن  دیوها به دستور دیو سیا آن را را ربوده اند حال چند 
        ساله. که او در دست دیو سیا اسیره. شا زاده خان هم هنوز 
        باکس. صحبت. نمی کند  و هم چنین. تختش را سر آب آورده
        و با آب روان توسل جست و اشکهایش را تقدیم آب می کند 
        و از عضمت. آب. روان می خواهد که خداوند به همسرش رحم کند
        حال. از آن سال تا حالا که سالهای زییادی. است. هنوز شازاده 
        از روی این تخت. پایین. نیامده است و گریه می کند 
        دانه های مرواری هم که از چشمانش می زیزد همان عفریته 
        ها. بر می دارند 
        و می گویند تا شازاده خانم را ندهید ملک. شا را آزاد نمی کنیم
        اینها هم که می بینی برای ملک شا سیا پوشیده اند و از شازاده
        خانم کمک. می خواهند تا خودش را تسلم دیو سیا کند 
        تا. ملک شا ه. آزاد شود 
        وفتی این حرف را شنیدم مدتی. فکر کردم. تاچیزی به نظرم 
        رسید گفتم. بروید پیش پریزاد ها 
        یک. دختر از پریزاد برای من. بیاورید  گفتن می خواهی چهکار
        گفتم. حالا بیاورید. گفتن باید پیش شاه برویم و از آن جناب
        بخواهیم. تا از شاه پریان. اجازه. بگیردتا دختری به ما بدهند 
        وقتی شا ه اجازه داد دختری از پری زاد آوردن به دختر ک
        گفتم   گره این کار به دست تو گشوده می شود 
        گفت چطور گفتم تو می توانی نامری شوی. گفت آری 
        گفتم. ما شازاده. خانم را در دج. می بریم. شما هم بیاید 
        دور از چشم. افریته. های دیو. لباس  ها و زیور آلات. 
        شازاده. خانم را به تو می پوشانیم  و آنوقت. شما را 
        با ملک. شا معادل. می کنیم شما هم معض. اینکه دست 
        دیو سیا. بهتان. برسد. نا مرعی شوید 
        آن وقت. دیو سیا. از خدمه. های خودش شک. می کند
        و بین آنها جنگ. به راه. می افتد  و هم دیگر را نابود خواهند کرد
        دختر پری زاد قبول کره و اما در مقابل یک جوان خوش 
        سیما ا ز انسان که به همسری او بیاورند
        وقتی شازاده خانم را به دج بردن لباس از تنش بیرون آوردن 
        به تن پریزاد کردند انگار ماهی. در آسمانی دیگر به زیبایی 
        خود می درخشد. و زیبایی
        پریزاد چندین. برا بر شازاده خانم شده بود او بسیار. زیبا
        شده بود  
        پاد شاه. سر زمین عجایب عده. ای از سربازان   نزدیکش را 
        فراع. خواند و. دختر پریزاد را همراهی کردن تا نزدیک قلعه ی
        دیو سیا بروند مردم. همه با خوشحلی می گفتن عجب. شاه عادلی داریم
        به خا طر  مردمش. دخترش را قربانی. می کندهمه به دنبال 
        شاه. به راه افتادن تا به قله ی دیوان نزدیک شدن آنوقت 
        زنگها را به صدا. در آوردن دیوان. همه جلو قلعه به صف   

        ایستادن  و شازاده خانم را دیدن. چون خورشید می درخشد
        یکی از. همرا هان شا گفت این شازاده  خانم
        تقدیم. شما. ملک شا را آزاد کن دیو وقتی شازاده خانم را 

        دید دست از پا نمی شناخت فوری گفت. ملک شا را آزاد کنید 
        معادله. صورت گرفت دیو. به یکی از عفریته. ها گفت 
        شازاده. خانم را به قله ی. مخصوص ببرند دختر پری زاد 
        تا دور خود را خلوت دید قبل از آمدن دیو سیان نا مرعی شد و از قلعه. بیرون رفت دیو 
        سیا برای دیدار  شازاده خانم آمد به جای خالی آن مواجه شد
        صدای نهره اش بلند شد از بس اصبانی بود هر که جلو 
        شمشیرش. می آمد می کشت یکی از عفریته ها دید که دیو
        سیا نهره. می زند م هرکه. جلو اش. باشد می کشد برای 
        محار کردنش  آمد تا جلو اش. را بگیرد دید . دیو. 

        سیا از نبودن. شاهزاده. خانم دیوانه. شد می خواهد  همه را 
         را  بکشد به او هم رحم نمی کند  دشمشیر کشید او راکشت
        و در آن موقع مردم سر زمین عجایب. قلعه ی دیوان را گرفت 
        و دیوان همه را کشتن
        پایان فصل. پنج

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۱۲۲۰۹ در تاریخ سه شنبه ۲۴ خرداد ۱۴۰۱ ۰۳:۲۹ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقدها و نظرات
        م فریاد(محمدرضا زارع)
        سه شنبه ۲۴ خرداد ۱۴۰۱ ۱۰:۰۸
        سلام خانم آهنگران عزیز خندانک
        چه داستان آموزنده ای
        و چه بیان شیرینی
        لذت بردم از خوندن این قصه ی زیبا خندانک
        یاد قصه های زنده یاد صمد بهرنگی افتادم😊

        ممنونم بخاطر نوشته های زیبا و آموزنده تون خندانک
        سلامت و شاد باشید خندانک
        سارا (س.سکوت)
        سه شنبه ۲۴ خرداد ۱۴۰۱ ۱۰:۵۱
        درودت نازنین بانو اهنگران عزیز خندانک
        چه قصه ی قشنگی نوشتی بانو
        وقتی ان را می خواندم یاد قصه امیر ارسلا رومی افتادم که چند سال پیش خوندم
        افرین بانو عااالی بود خندانک خندانک
        دلت روشن به نور خدا خندانک خندانک
        ناظری(سراب ش ن)
        سه شنبه ۲۴ خرداد ۱۴۰۱ ۲۲:۱۰
        درود بانوی گرامی.. خندانک خندانک
        تفکر در وجود انسان چون. سرزمینهای. کشف نشده ای است

        که و برای کشف  آن نه سرمایه. لازم و نه نیروی کمکی لازمه

        فقط  خود  انسان. می تواند چیزهایی که هنوز به وجود نیامده 

        را به وجود آورد و خلق کرد

        زیبا نگاشتید.. خندانک خندانک

        سه شنبه ۲۴ خرداد ۱۴۰۱ ۱۰:۳۸
        چه داستان بامزه و قشنگی خندانک خندانک خندانک

        درود خدا بر شما باااانووووو خندانک
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        5