دستاش مثل شاخه های درختی که از برف سنگین شده بود پایین کشیده میشد چشمش افتاد به تابلوی فروشگاهی که اونور خیابون چشمک میزد لوازم قنادی گندم یاد گندمزار افتاد، شهریور، ماهِ تولد اون، نوشته هاش توی چت تلگرام که گفته بود رفتنش گریز ناگزیره و...
هیاهوی خیابون و هوایی که داشت به سمت تاریکی می دوید افکارشو متوقف کرد رفت توی فروشگاه و قفسه هاشو نگاه کرد همیشه لوازم قنادی و خیالپردازی کیک و شیرینی هایی که با قالبای مختلف قرار بود درست بشن، راه فراری بود از روزمرگیهای پر غصه ش توی قالبای متوسط شکلِ قلب و انارو ... چندتاشو انتخاب کرد روبروی قفسه ی رنگ های ژلهای ایستاد رنگ پرتقالی و روزهای پرتقالی و عالی که باهاش داشت ، رنگ قرمز و سبز و کیکی که می خواست برای شب یلدا بپزه و با خانواده های هردوشون دور هم باشن ...
سلام علی آقا خوبی؟ قالبی داری که روش نوشته باشه ولنتاین یا شمعی که یه همچین چیزی داشته باشه؟ اینو یه مشتری خوش قیافه و تنومند که یه کم داش مشتی حرف می زد گفت فروشنده با خنده جواب سلامشو داد و گفت چرا اینقدر دیر اومدی؟
مشتری، فقط لبخندی زد و گفت: جعبه قرمز چی داری؟
- یه دونه اینو دارم این مدل رو هم دارم این یکیم هست
- چندتا از این یکی داری؟ جعبه ی متوسط رو نشون داد
- از هرکدومشون یکی بیشتر ندارم
- ولی من می خوام همه شون یه جور باشن
-مگه برا چندنفر میخوای؟
- رئیس که جای خود داره خواهرم و مامانم هم هستن
- برا خواهر و مامانت هم مگه تو باید کادوی ولنتاین بخری؟
- ای بابا مامانم 60 سالشه اونوقت انتظار داره براش کادوی ولنتاین بخرم میگه یعنی من عشقت نیستم؟ معلومه که عشقمه اما براش روز تولدش روز مادر خیلی وقتا حتی بی مناسبت کادو می خرم ...
- عیب نداره ولی دیر اومدی همه رو غارت کردن دیشب. همینا مونده برام
- باشه همینارو حساب کن خنزل پنزل هم بریز
- گل خشک یا پوشال؟
- هردوشو بریز شلوغ باشه دیگه رنگای خوراکی،نشاسته،وانیل و قالب رو آورد کارتشو کشید و اومد بیرون
توی اون خیابون شلوغ وایساد تا ماشین بگیره گوشه ی خیابون پسر نوجوونی گلدونای استوانه ای رو از گل رز پر کرده بود و می فروخت توی این روزای کرونا ظاهرا عشق هنوز جاری بود، یه خانوم میانسال با لباسای معمولی که معلوم بود چندسال پوشیده شده سر قیمت با پسرک چونه می زد
- 30 هزار تومن؟ پسرک گفت: مادرجان تقصیر من نیست مگه چقدر سود می کنم منم گرون می خرم و...
تاکسی اینترنتی اومد با اون همه وسایل، سوار شد این روزای تقویم برای کولی فرصت طلب خیالش خوب نبود و بغضی که بیشتر و بیشتر گلوشو می فشرد به کودک دلش که این مدت از آب و گلِ جدایی در اومده بود و روی پای خودش ایستاده بود رحم نمی کرد... این نمایشای اینترنتی، این پاندمی کورکورانه اونو یاد راز نهفته ای مینداخت که حتی به دخترش نگفته بود درو با پا باز کرد چند تا کاغذ و کتاب و نشاسته و... چقد سنگین بودن، مثل حال و هوای این روزای اینستا.
ماسکشو انداخت سطل آشغال، فرآیند خسته کننده ضدعفونی...
تموم این یه سال حال خوشِ خریدش و لحظه های طلاییش خراب شده بود...
دستمال کاغذی روی میز تموم شده بود اومد از بالای کمد برداره، عکسا مثل برگ، ریختن پایین یکیش برعکس افتاد روی فرش: پشت عکس نوشته شده بود :برای همیشگی ترین رویای زندگیم که به واقعیت آغوشم سنجاقه تا ابد... اشکاش که روی عکس میچکیدن میگفتن چقدرم سنجاق بودی به آغوشش که طلاق نداده با یه بچه رهات کرد و رفت ینگه دنیا..
مهناز نصیرپور.