جمعه ۲۳ آذر
انور قادر محمد
ارسال شده توسط سعید فلاحی در تاریخ : دوشنبه ۱۳ دی ۱۴۰۰ ۰۵:۴۹
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۲۶۲ | نظرات : ۱
|
|
«انور قادر محمد» شاعر، مترجم، مدرس سابق دانشکده ادبیات دانشگاه سلیمانیه و مدیر مسئول مجله العاصفة (از ۱۹۷۸م) در بغداد و ناظر بر چاپ چند مجله ادبی و فرهنگی، دارای ترجمه از زبانهای فارسی، روسی و عربی، زادهی سال ۱۹۴۸ میلادی در شهرک عربت از توابع شهر سلیمانیه اقلیم کردستان است. او تحصیلات دانشگاهی را در دانشگاه بغداد به پایان رسانده است؛ و در دههی هفتاد میلادی به شعر روی آورد و همان موقع یک مجموعه شعر به نام «زریان / تندباد» را به چاپ رسانید و بعدها برای همیشه از شعر جدا شد. وی با همان مجموعه شعر جایگاه والایی را در شعر معاصر کردی کسب کرد و از وی به عنوان یکی از چهرههای سرشناس شعر معاصر کردی یاد میشود.
انور بعدها راهی کشور روسیه گردید و تحصیلاتش را در آنجا تا سطح دکترا ادامه داد؛ ولی هرگز دوباره به شعر روی نیاورد. وی اکنون در کشور سوئد زندگی میکند و دو مجموعهی شعری از وی در سوئد به چاپ رسیده است.
▪︎نمونه شعر:
(۱)
[خسرو گلسرخی در سرزمين مرگ آواز سر میدهد]
ديدم…
تعدادی پرندهی سركش را،
به سوی سرزمين برف بال میزدند.
گفتم: كجا؟!
ديدم…
درخت را، كه قصد سفر بيابان داشت.
گفتم: كجا؟!
در قلهی خاموشی من میسوختم
در دامنهی خاموشی ايستاده بودم و خيره مینگريستم.
گفتند: آفتاب اين شهر مردهایست
در تابوت ابرها خفته است.
گفتند: آفتاب اين شهر رخشسواریست
اندامش به خون آغشته است.
-چطور توانستی؟
كه بسپاری خويشتن را به دست اين سفر نافرجام
چطور توانستی «بدون پا از پلهها صعود كنی؟»
«دامون» را چراغی كردم
و در خيابان بیمهری آويختمش
و آنگاه به دست صاعقه و بارانش سپردم.
آتش شوق...
جنگل سبز قلبم را فراگرفت
بارانهای شديد آسمان همه باريدند و
آتش و دودش فرو ننشست.
دريچه قلبم را برای شَبان باد باز كردم.
آمد و گلهی دود غم مرا
از راه سرزمين سياه «نيستی» با خود برد.
من پنجرهی چشمانم را برای سپيده باز كردم.
- چرا دستانت را بريدهاند؟
- چرا انگشتانت ريختهاند؟
چطور میتوانی...
دستان بريدهات را به سوی آسمان بلند كنی؟
و آنگاه آنها را برقصانی
و «مرا ببوس» شان ياد بدهی
به من بگو:
در اين دريای پر از گِرداب روزگار
چطور توانستی...
سيلاب سرخ گِرداب را آغوش بگيری؟
به زندانيان خطاب كنی: «ای دوستان!
امروز روز «روزبه» است.
و اين نقشهای روی ديوار
همان حرفهای روزبهاند.»
چطور توانستی؟ چطور توانستی؟
***
- مرگ... مرگ ساحلیست آبی و خيس
ديرهنگام در آن قدم خواهم زد
میپندارم، رگبار گلوله بارانی گرگزاد است
و روی سينه و افق شانههايم رنگينكمانی میكِشد.
«صبحدمان ناله سر میدهم و گام بر میدارم
ليلیام در آن سوی پنجره گرفتار خواب عميقیست.
بيدار میشود و میفهمد...
میفهمد كه دستانم را بريدهاند
و توان باز كردن پنجرهاش را ندارند.»
مرگ راهی است
و ای ليلی جان!
ای دامون عزيز!
دلگير نشويد كه در آن قدم خواهم زد
تا از جزيرهی دورافتادهی صبح
نيلوفر و نان را برای ميليونها «دامون» بياورم.
مرگ راهیست
و میروم تا نقشهی تازه و زيبای
سرزمين غريبان را از آن بياورم.
گردآوری و نگارش:
#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۱۱۷۹۲ در تاریخ دوشنبه ۱۳ دی ۱۴۰۰ ۰۵:۴۹ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.
بسیار عالی