مرد کار گری در زندگی اش بسیار تهی دست شد
بطوریکه نتوانست نان زن وبچه اش را تهیه کند
.بنا چار نزد
آسیا بان رفت و یک انبان آرد به قرض گرفت .آنرا بدوش کشید و براه افتاد .در بین راه بدرگاه خدا.
نالید و
گفت ای خدا این چه وضعیست که من دارم .
گره از روزگارم
باز کن خسته شدم و اشگش روان شد .
ناگهان گره درب انبان باز شد و آرد ها بزمین ریخت
مرد کار کمی عصبی شد وگفت ای خدا من گفتم .
گره روزگارم را باز کن تو گره را به اشتباه گرفتی و
گره انبان را باز کردی .
.حیران ومانده شد مجبور شد
بنشیند و آرد های ریخته شده رابا خاک و خاشاک
جمع کند .......ناگهان دستش به زنجیری خورد آنرا
کشید خمره گنجی از زمین بیرون کشیده شد ....
مرد کارگر به حکمت خدا پی برد
خاک افتاد و از سخنان خودش از درگاه
خداوند عذر خواهی وتوبه کرد وگفت هیچ کار تو
بدون حکمت نیست مراببخش که بنده ی نادانم و
اشتبا ه کردم.....
... بله عزیزان .درقدیم گفته اند.
خدا گر زحکمت ببنددری
زرحمت گشایددر دیگری
هیچ کار خداوند متعال بدون حکمت نیست.
التماس و دعا......
فتحی..تختی.. ۱۵/ ۹ /۱۴۰۰ شمسی
سر آخر نا امید شد و تصمیم گرفت که کلبه ای کوچک خارج از ساحل بسازد تا از خود و وسایل اندکش را بهتر محافظت نماید روزی پس از آنکه از جستجوی غذا بازگشت، خانه کوچکش را در آتش یافت دود به آسمان رفته بود، بدترین چیز ممکن رخ داده بود
او عصبانی و اندوهگین فریاد زد: «خدایا چگونه توانستی با من چنین کنی؟» صبح روز بعد او با صدای یک کشتی که به جزیره نزدیک میشد از خواب برخاست آن کشتی میآمد تا او را نجات دهد
مرد از نجات دهندگانش پرسید: «چطور متوجه شدید که من اینجا هستم؟» آنها در جواب گفتند: «ما علامت دودی را که فرستادی ، دیدیم!»
درودها استاد فتحی زیبا بود .
و این داستان را هم برای صفحه ی شما پیدا کردم.