به خاطر داری ؟
صدای برخورد قطرات باران به شیشه اتاق را همان اولین شب بودنت!
بودنت!آه بودنت دروغی بیش نیست.
بودنت را چگونه باور کنم وقتی تمام اشک هایم منشا گرفته از نبودنت است؟
بودنت را چگونه باور کنم وقتی اینجا مرا در آغوش این همه تنهایی تنها گذاشته ای؟
بودنت راچگونه باور کنم وقتی گفته بودی یک روز از پیش من خواهی رفت!
نه! بودنت سرابی بیش نیست! با من از نبودنِ بودن هایت حرف نزن.
یاد گرفته ام عشق بورزم.حتی بی آنکه در کنارم داشته باشمت.بی آنکه صدایت را شنیده باشم.بی آنکه چشم هایت را دیده باشم.
آیا این همان عشق است؟
یادت می آید؟گفته بودی عشق تعریف شدنی نیست.
وای بر من! حرف هایت را هنوز نبرده ام از یادم.
نگفتی پس عشق چیست؟!
همیشه از جواب دادن به این سوال طفره میرفتی.
بازهم وای من بر که هنوز هم یادم است.
اما تو کی هستی؟
کیستی که اینگونه من از نبودنت دلتنگم.دلتنگ خودت نه!دلتنگ حرف هایت !!
گفته بودی نگرانی در وجودت جایی ندارد.گفته بودی بیم و هراس در تو هرگز نمی تواند رخنه کند!
قرار بود نگویم بهت!اما دوستت دارم.
دوست داشتن یعنی چه؟
قرار بود ندانی نفهمی ندانسته باقی بمانی!
هنوز هم قرارم همین است!
اما این "من"هرگز یاد نگرفت پای قرارش بماند!
هرگز یاد نگرفت سکوت کند!
سکوت برای چه؟وقتی همه چیز واضح و فروزان است!
من هنوز سر قرارم خواهم ماند تا به ابد.
ولی تو....
تو کیستی؟؟؟