يکشنبه ۴ آذر
آشتی با خدا...
ارسال شده توسط فاطمه سلطانی در تاریخ : شنبه ۱ خرداد ۱۴۰۰ ۱۲:۰۳
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۳۵۲ | نظرات : ۰
|
|
خدایا میشه آشتی؟؟؟؟؟
عقربه های ساعت یواش یواش سر میخورد و پایین میرفت. چیزی به لحظه های اخر سال نمانده بود، ازپشت پنجره ی اتاقم بیرون را تماشا میکردم، دانه های باران بر کف خاکستری کوچه دایره های کوچکی می ساختند .همه زیر سقف های رنگی خانه هاشان پناه برده بودند. توی کوچه فقط مش ماشاله بود ، از وقنی ویروس لعنتی (کرونا) سرو کله اش پیدا شده این بار سوم یا چهارم بود که بیچاره مادرش را به کول می کشید و راهی بیمارستان میشد . مرد جوان خم شد ، زیر بغل پیرزن را گرفت و بلندش کرد ،پشتش را به دیوار تکیه داد تا در ماشین سیاهرنگی را که به صورت اریب در امتداد کوچه پارک شده بود را بازکند، چارقد پیرزن افتاد روی شانه اش فکر کنم بوی حنای تازه خورد زیر دماغ مش ماشاله که به سرعت سرش را عقب کشید .از قاب سیاه حیاط خانه شان زنی تکیده که هیکل استخوانی اش را لای پالتوی خاکستری بلندی پیچیده بود پیداشد.فخری خانم ، زن مش ماشاله بود . در حالیکه موی بافته اش از زیر شال بلند و سیاهش تلو تلو میخورد، با یک دست چارقد پیرزن راروی سرش کشید و با دست دیگرش دستگیره ی لخت و سرد ماشین را گرفت. مرد مادر را ازجا کند ، روی گرده اش انداخت و در ماشین که باز شد با عجله روی تشک چرمی صندلی عقب خواباند . کلاغی قار زد و از روی درخت کاج خانه شان روی کاپوت ماشین نشست ، حتمن مش ماشاله چیزی در چشمان درشت و مژه دار کلاغ دیده بود که داد زد : کیشششش..
کلاغ قار بلندی زد روی پاهای بلند و لاغرش جستی زد و کمی دورتر نشست در چاله ای که اب باران جمع شده بود نوک زد . ماشین لای قار کلاغ و قطره های باران که حالا بیشتر شده بود از خم کوچه پیچید. یاد تیله های ابی شکسته ی پیرزن که همیشه باریکه ی ابی از کنارش می چکید یک لحظه رهام نمیکرد. عقربه بزرگ ساعت حالا تند تند خودش را بالا می کشید. چیزی تا تحویل سال نمانده بود از پنجره فاصله گرفتم بهار بود اما در را که می بستم شیشه انگار عکس پاییز را در خودش جا داده بود ، با درختانی خشک که می لرزیدند .این عید با سال های قبل خیلی تفات داشت .انقدر غم به دل مردم نشسته که هیچکس دست و دلش به استقبال نوروز نمیرفت .با لرزش خفیف گوشی به خودم امدم اینبار برای دیدنش وضوی الکل گرفته بودم ، از توی صفحه زل زدم توی چشم هاش گفتم: قربون اون چشای قشنگت برم خوبی؟تصویرش در عرض گوشی کش می امد صدا خش داربود . مثل ادم کوکی شده بود حرکاتش ، صفحه را به صورتم چسباندم ..اخ!!گرمی گونه هاش را حس نمی کردم یک دفعه صداش پیچید توی اتاق ..انگار داشت شاخه ی تحویل جوانه میزد ...
گفتی کجا هفت سینت رو چیدی امسال ؟؟؟؟؟گفتم : هفت سین رو بیخیال شو .
اخم کرد ، گفت:نگو مادر جان خدا قهرش میگیره
به چشم هام اشک نشست گفتم:خدا قهرش گرفته یعنی ازاین بیشتر؟؟؟
گوشی را به قلبم چسباندم حس کردم گرمی تنش از روی سردی صفحه بخار شد .چطور ازین همه فاصله ببوسمش؟؟با صدای بلند داد زدم ...
خدایا میشه اشتی؟
میشه برگردیم به قبل
میشه صدامونو بشنوی؟
(لعنت به دل سیاه شیطون )
صدای مادرم بود که پیچید توی اتاق...
فاطمه ..
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۱۱۲۹۷ در تاریخ شنبه ۱ خرداد ۱۴۰۰ ۱۲:۰۳ در سایت شعر ناب ثبت گردید