سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

دوشنبه 3 دی 1403
    23 جمادى الثانية 1446
      Monday 23 Dec 2024
        مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خط قرمز ماست. اری اینجا سایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

        دوشنبه ۳ دی

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        فرمانده
        ارسال شده توسط

        عباس عابد ساوجی

        در تاریخ : جمعه ۲۴ آذر ۱۳۹۱ ۱۲:۲۲
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۱۱۷۲ | نظرات : ۱

         

        فرمانده

        درد در قفسه سینه اش پیچید وتا نوک انگشتان دست تیرکشید. پزشکان اداره تجویز کرده بودند استراحت کند و کمتر حرص بخورد. زیر لب غرّید:

        ــ لعنتی! چه وقتِ انتقال بود؟ از من ضعیف تر پیدا نکردی؟ الهی که خیر نبینی. این وقت شب در شهر غربت کجا برم؟ در خونۀ چه کسی را بزنم؟ گیریم که جایی را هم پیدا کردم، پولی با خود  ندارم. بیچاره طنّاز، با پدر بیمارو بچه ای که شیر خشک ندارد!  ای وای! صاحبخانۀ بی وجدان تا حالا  پاشنۀ در را در آورده...

        باز هم درد در سینه اش پیچید. ساکش را زیر سر گذاشت و روی نیمکت دراز کشید.

        هوا سرد بود وپارک خلوت. رهگذرانی که دیر وقت به خانه می رفتند نگاه اش کرده  سری تکان می دادند و می گذشتند. زنی با آرایش غلیظ نزدیک اش شد. سرتا پایش را بر انداز کرد . به کارتن خواب ها نمی خورد.

        ــ آقا...،  آهای ...! آقاهه...

        ـــ بله! بفرمایید، فرمایشی داشتید؟

        ــ ببینمت، سیگار می کشی؟

        ــ خانم ! الان چه وقته سیگار کشیدنه؟

        ــ جا هم دا...

        ــ خانم! آنقدراز روزگار می کشم که داره خفم می کنه! سیگارم واسه چیه آخه؟

        ــ قُرُم...   بی سلیقۀ دهاتی! ما را باش خودمون رو علاف  چه تحفه ای کردیم، مردکه...

        با تعجب سرتا پای زن را بر انداز کرد.

        ــ  خانم؟  دیونه شدی انگارا!

        سرش را روی ساک گذاشت و پاهایش را زیر شکمش جمع کرد وکت اش را تا روی بینی بالا کشید تا، بخار نفس هایش هدر نرود.

        ــ لعنت خدا بر جان شیطان! از خدات نترسی پاشنۀ پنج سانتی را بکوبی توی ملاجش تا مغز گندیده اش بریزه  بیرون. قد خرس شده  هنوز طرز بر خورد با یک خانم را یاد نگرفته، مرتیکه دی...

        زن با عصبانیت گفته بود.

        ــ خدا لعنت ات کند فرمانده. ببین منو به چه حال و روزی انداختی؟. گیریم من ناراحت بودم چیزی گفتم، تو چرا دیگه؟ گذشت و بخشش یادت نداده اند ؟ فقط تنبیه؟ آنهم به قیمت آواره کردن من؟ کاش زبانم لال می شد و دندان روی جگر می گذاشتم. تازه مگر چی گفتم؟ نه فحش دادم ، نه نفرین کردم. فقط خواستم حالی ات کنم پدر بیمارو صاحبخانه شمر داشتن یعنی چه؟ خواستم بفهمی زنم در اثرسوء تغذیه ، شیر نداره به بچه اش بده! پول ندارم که شیر خشک براش...

        بغض نگذاشت حرفش را تمام کند.

        ــ آقا ، با کی حرف می زنی؟ فرمانده کیه؟ بجز من و تو کسی اینجا نیست.

        دوست داری باهم کار کنیم؟ تو برام مشتری پیدا کن! تو هوای منو داشته باش ، منهم هوای تورو...! هان ؟ چطوره...؟!  موافقی؟ پاشو بریم خونۀ ما، امشب  و نمی خواد کار کنیم . پاشو دیگه... 


        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۱۱۱۱ در تاریخ جمعه ۲۴ آذر ۱۳۹۱ ۱۲:۲۲ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقدها و نظرات
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        2