سلام خدای زیبای من
روزها بود که تو را نمی دیدم و دگر احوال تو را نمی پرسیدم
بدون حرف زدن با تو غذا میخوردم و می خوابیدم
سرگرم این دنیا و آدم هاش شده بودم و به تو فکر نمی کردم
غرق در مادیات و رومزه بودم
اما در وجودم خلا چیزی را حس میکردم
کمبود چیزی که نمی دانستم چیست و کیست؟!
حواسم پرت بود و نمی دانستم به کدام مسیر بروم
ناخوداگاه به اینه نگاه میکردم ومتعجبانه صورتم را نمی دیدم
کور بودم و گوش هایم نمی شنید
چادر نمازم مدت طولانی اویزان بود و زیر انواع لباس های مدرن دیده نمی شد
و من ناباورانه به سجاده خاک خورده روی طاقچه نگاه میکردم
حس گمشده من در بین تجملات روزگار چه بود
اشک هایم به ارامی روی گونه ام سرخوردند
با شرمساری رو به روی خدا می نشینم و سرم را به نشانه احترام روی زمین میگذارم
کمبود نه ادم ها بودن نه مادیات و نه حتی عشق به بنده فانی
کمبود من محبت خدایم بود که سالها روی من سایه انداخته بود و مرا از خطرات میراند
ومن بی توجه به او همه چیز را پای عقل و منطق خود می نوشتم و باد به غبغب مینداختم
آری من به او احتیاج داشتم
به خدایم ......
ممنون میشم برام کامنت بزارید.