چهارشنبه ۲۸ آذر
خانمی که فراموشی کامل داشت
ارسال شده توسط حسین راستگو در تاریخ : دوشنبه ۲۴ آذر ۱۳۹۹ ۱۳:۴۰
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۵۹۸ | نظرات : ۱۱
|
|
یه خانم بود که هیچی یادش نمیومد. نه اسمش، نه خانوادش، نه بچگیش. فقط بلد بود حرف بزنه و بس. تو خیابون پرسید اینجا کجاس؟ گفتن تهران، اما این پاسخ براش هیچ حسی ایجاد نکرد. نه حس آشنایی و نه حس ناآشنایی. بعد از چند مدت بالاخره بردنش بیمارستان روانی و بعدش هم اومد بیرون و برای کسب مخارجش کار می کرد. حس میکرد مثل یه ربات داره زندگی میکنه: کار، غذا، کار، دستشویی، کار، حمام، غذا، دستشویی، خواب، غذا، دستشویی و دوباره. یه سالی اینجوری گذروند. درونش سعی داشت چیزی رو پیدا که بتونه حس کنه منم. انگار چون دسترسی به گذشتش نداشت داشت سعی می کرد یه نقطه ی محکم توی حال پیدا کنه و زندگیشو حول اون از نو بسازه.
یه روز که هوای تهران تمیز بود تونست از دور قله دماوند رو ببینه. دیدن قله درش حس خاصی ایجاد کرد. حسی که قبلن نبود. به همین دلیل ماشین گرفت و رفت تو دامنه دماوند. عظمت کوه میخکوبش کرد. حس کرد خودش رو پیدا کرده. حس کرد چیزی پیدا کرده که می تونه حداقل بگه همیشه با من بوده. حس کرد حتی قبل از فراموشیش هم این قله رو می شناخته و انگار قله هم میشناختتش و این بهش حس پیدا شدن می داد. حسی که قله ایجاد کرد نوعی شادی جوششی و پر هیجان بود. انگار رنگها براش جون گرفتن و صداها زیبا شدن. انگار مردم لبخند می زدن و بهش محبت پیدا کرده بودن.
یه سالی گذشت. تمام کاسبای محل می دونستن که این خانم عشق دماونده و کوهنوردی. تو این یه سال تجهیزات کوهنوردی رو خریده بود و به همراه تیم های کوهنورد حرفه ای به قله ی دماوند صعود می کرد. اون بالا هم دمر روی سطح قله می خوابید و مثلن قله رو بغل می کرد. شیش هفت بار اول که به قله صعود کرده بود موضوع بزرگی بود و کاسبا کلی تشویقش کردن ولی بعدش دیدن مثه این که آتیش این بچه تیزه و نیازی به تشویق نداره و به حال خودش واگذارش کردن.
یه روز که داشت توی دامنه دماوند همراه یه تیم کوهنورد قدم می زد به این فکر فرو رفت که حالا گیریم این دماوند پیوند من و گذشته ی من باشه، ولی چی پیوند من و من میشه؟ نه گذاشت و نه ورداشت و شروع کرد مثل دیوونه ها از اعضای تیم پرسیدن و اونا هم اول با روی باز و بعد با شک بهش نگاه می کردن. با توجه به گذشته ی اون تو بیمارستان روانی و سوال بی مفهومی که می پرسید همه ترسیده بودن که نکنه دوباره مشکلی پیدا کرده باشه. اون البته ساکت شد و به راهش ادامه داد و بقیه هم فراموش کردن. وقتی بعد از مدتی رسیدن بالای قله دیگه نرفت قله رو بغل کنه. دیگه اون حس رو به قله نداشت.
حالا هم اون خانم داره از تو می پرسه، توی که داری می خونی: چی پیوند من و من میشه؟
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۱۰۷۲۵ در تاریخ دوشنبه ۲۴ آذر ۱۳۹۹ ۱۳:۴۰ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.
جوابش : فقط خدا
وَ هُوَ مَعَکُم اَینَما کُنتُم