چهارشنبه ۵ دی
حکایت من و روزهای ابتدایی ظهور کرونا
ارسال شده توسط مرضیه حسینی در تاریخ : دوشنبه ۱۰ شهريور ۱۳۹۹ ۱۶:۱۱
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۵۰۴ | نظرات : ۶
|
|
خون به جیگر شده بودم، پاهام دیگه قدرت راه رفتن نداشتن.. بس که از این داروخونه به اون داروخونه رفته بودم.. اینقدر که گاهی از یاد می بردم و دو بار به یک داروخونه میرفتم.. بعد برای اینکه کم نیارم می گفتم: اِاِاِ... اینجا که اومده بودم.
خلاصه برای خرید یک ماسک و چند قطره الکل ناقابل بال بال زدم نشد که نشد، و از اونجاییکه علاقه ی خاصی به مترو دارم ...دروغ نباشه علاقه که نه! ...مجبورم...
این روزا هم که رفتن تووُ مترو حکم رفتن توُو دهن شیر رو داره...
کافیه حواست نباشه بعد با خودت میگی: دستمو زدم به جایی یا نزدم؟؟..زدم یا نزدم؟؟..ای خدا فک کنم زدم...
وقتی هم که خونه میرسیدم دچار تردید می شدم.با خودم میگفتم: دستمو شستم یا نشستم؟؟...فک کنم نشستم.. شایدم شستم...
این کار من شده بود، و این چرخه هِی تکرار می شد..
خلاصه ماسک گیر نیاوردم و برام کابوس شد.
وقتی آدمها رو توُو خیابون می دیدم که ماسک زدن، با چه حسرتی بهشون نگاه می کردم...انگار که همرنگ جماعت نبودم یا اینکه هر لحظه ممکن بود کرونا منو شناسایی کنه.. آخه من سابقه ی خوبی پیشش نداشتم، و خیلی سر به سرش میذاشتم... بالاخره باید خودمو یه جوری از دیدش پنهان می کردم...
یادم اومد که از سالهای پیش توُو خونه یه ماسک فیلتردار عتیقه دارم..این بود که فردا گذاشتم رو صورتم و راهیِ خیابون شدم...
با خودم گفتم خدایا! حالا چطوری با این ماسک بِرم بیرون...
آخه شبیه یک کلاغ انیمیشنی شده بودم، با یه سوراخ گنده کنار منقارش که حکم سوراخ بینی اش رو داشت...
همینطور که با خودم قُر قُر می کردم...
مادرم گفت: میخوای کلاغ باشی یا دور از جوونت مریض بشی؟؟کدومش؟ جوونت یا کلاغ شدن؟
منم به اجبار گفتم ولش کن بابا کلاغ شدن...
اما برخلاف اون چیزی که فکر می کردم وقتی داخل مترو شدم، آدمهایی که ماسک ساده داشتن به من جوری نگاه می کردن که حسرتو، توُو چشماشون میدم...
حداقل ماسک منو، در مواقع قحطی، می شد چند بار شست...بعدشم مثلا ایمن تر بود...
ولی خودمونیم.. چه عذابی کشیدم... خیلی سفت و محکم بود...بیچاره دماغم صداش در اومده بود و می گفت: آخه مسلمون نفسم گرفت بزار هوا بیاد...
با خودم گفتم اینجوری نمیشه...
امشب میرم و یه ماسک پارچه ای درست می کنم...که اونم نشد..
یعنی اصلا بهتره نگم چی از آب در اومد...
شب که شد توُو خواب کابوس می دیدم...
من بودم و کرونا..
من می دویدم و اون می دوید..
هِی به پشت سرم نگاه می کردم...
خودِ خودِ نامردش بود..
تاج داشت...
گفتم جوون مادرت کاری به من نداشته باش. باور کن من میزبان خوبی نیستم...اینقَدِ ضعیفم که خودم به زور خودمو میزبانی میکنم...
بعدشم من هنوز آرزو دارم...
من می گفتم و کرونا بِهِم می خندید..
و می گفت وایستا بابا...کاری دیگه ای باهات دارم. باهات حرف دارم...
بالاخره راضی شدم و وایستادم...
ولی گفتم پس فاصله ات رو با من حفظ کن.، آخه محافظین بهداشت گفتن: یک متر باید با من فاصله داشته باشی... کرونا قبول کرد و گفت: واقعا من راضی به زحمتت نیستم، نمی خوام تووُ خرج بیفتی..نمیخواد توُو این بازار سیاه، ماسک بخری... منم دستم توو کار خیرِ...
گفتم آره جون خودت... تو گفتی و منم باور کردم...عیدمونو خراب کردی... آدمها رو از هم جدا کردی...دیگه از جونمون چی می خوای...
کرونا گفت: من اومدم تا مرزها رو در هم بشکنم تا برای آدمهای دنیایِ تو، درد مشترک و رنج مشترک بیارم...
تا اونهایی که صلح و آرامش رو از دیگران می گیرن بفهمن، کس دیگه ای هست که میاد و آرامش رو از اونها می گیره...حالا همگیِ شما یک درد مشترک دارین...
با وجود همه ی بدجنس بودنم می تونم درسهای زیادی بهتون یاد بدم..شاید مسبب این بِشَم که دلهاتون بهم نزدیک بشه. که باز نشد..
می بینی حتی یک ماسک هم نمی تونی پیدا کنی...اینقدر که منِ کرونا از دست کارای شما آدمها کم آوردم...
از خودم خجالت می کشم.. دلم میخواد جهش پیدا کنم و دیگه کرونا نباشم...
منم بهش گفتم: کرونا! مطمئن باش و یادت باشه من و آدمهای دنیای من، دست به دست هم میدیم که از تهدیدی مثل تو یه فرصت بسازیم ...ما یاد می گیرم که اتفاقات ناگوار و درد هایی با عامل ناشناخته در هر زمان و هر مکانی ممکنه اتفاق بیفته...و ما برای آینده برنامه ریزی می کنیم تا دیگه غافلگیر نشیم...
مردم دنیای من یاد خواهند گرفت که از هم ناگسستنی هستن، و باید هوایِ همو داشته باشند تا دنیایی بهتر بسازن. و اینو بدون ما خدایی در کنارمون داریم که همیشه محافظ و نگهدار ما خواهد بود...
پس تلاش بیهوده نکن.
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۱۰۳۰۳ در تاریخ دوشنبه ۱۰ شهريور ۱۳۹۹ ۱۶:۱۱ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
|
سلام استاد مهربانم. خیلی خوشحالم که استاد داستان نویسی چون شما خواننده داستان های این شاگرد مبتدی شده. این از بزرگواری شماست. استاد عذرخواهی می کنم ولی من همیشه فکر می کنم کرونا مرد. مردها قوی هستند و البته...... البته که مزاح کردم. خیلی ممنونم که منو تشویق نی کنید و باعث دلگرمی من هستید. در پناه خدا شاد باشید | |
|
درود بانو پاییزه ی عزیزم. ممنونم نازنینم | |
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.
آفرین به این همه ذوق و خلاقیت
و این طنز روون و جذاب
ما که خواننده ی پر و ما قرص داستانهاتون شدیم دیگه
چه خوب شروع کردین
چه خوب ادامه دادین
و چه پایان ارشمندی براش رقم زدین
فقط یه سوال:
مگه کرونا نامرد نیست؟ خب وقتی نامرده یعنی مرد نیست، و وقتی مرد نیست یعنی زنه! من همیشه بهش میگم بانو کرونا
شاید بانو کرونا الهه ی عدالت باشه که فرود اومده به زمین که بگه آی! آدما! شما که عرضه ندارین عادل باشین! عدالت و برابری رو از من یاد بگیرین!
چمیدونم والا! شایدم مرد باشه کرونا!
ولی آخه مردا دلرحم ترن
ممنونم دختر گلم
بهتون تبریک میگم استعداد شما کم نظیره در نثرنویسی بخصوص طنز
داستان های طنزتونو جمع آوری کنید و نگه دارید لطفاً!
یه روز کتاب طنز پرطرفداری میشه... منم یکی از هزاران خریدارشم
شاد باشید نویسنده ی خلاق و توانا