وجدان درد
چشمها، لبها و صورتِ نگران و مضطرب و بی لبخندش ، دردِ قلبش را نمایان میساخت .
اندام سست و بی رمقش، وزن سنگین پشیمانی سختی را برخود حس میکرد .
سرمای نهانی، لرزه ای را بر بدنش مستولی میساخت .
بدنش پر از تمنای آرامش بود ولی پشیمانی ، آرامشش را سخت ربوده بود .
سکوتی که تمنای فریاد داشت ، گلویش را میفشرد .
تلخیِ ایامی را تجربه میکرد که میتوانست با سرمشق قراردادن گذشتگان، این تلخی ها را از دفترعمرش محو سازد و درعوضِ آن، نغمه ی عشق را زمزمه کند ، تا با آرامشی وصف ناشدنی درصف فرشتگان، به سوی خدا پرکشد.
در تشویشِ عظیمی غرقه بود و چشمانی که هردم انتظار اشک را می کشیدند.
صدای نا آشنای گروهی، فضای مغزش را به خود معطوف داشت، زلزله ی عظیمی از سخنان نامشخص و بهم ریخته.
پس از لحظاتی امواجِ پرتلاطم کلمات واضح و واضح تر شد . هیهات من الذلّه .
امواتی سفید پوش دورادورش با هم با اصوات مختلف، اورا صدا میزدند، نهیب هایی که تارهای وجودش و حتی مویرگهای زندگی اش را از هم می گسست .
گوشهایش را بشدت گرفت وسررا ببین زانوان پرتشنج اش پنهان ساخت،اماچرا نهیب ها واضحترمیشدند؟
کورسوی وجدانش، عذاب پلیدی را برخود بشدت حس میکرد.
فریادی ناآشنا از درونش به گوشش میرسید که : کاش میمردم ، کاش نیست و فنا میشدم و جهان ام کاش بجای اینهمه نکبت ، همه گلزارِمعارف بود ، پُر از پروانه های عشق ، پُر از فرشته صفتان پاک .
کودکی اش بیادش آمد، پیش خود گفت : میخواستم فرشته باشم وحال...آمیزه ای شدم ازحیوانات وشیاطین
بر زمین افتاد و اندکی مُرد ( شاید اسم حالتش غش کردن بود ، شاید هم خوابی خلسه وار . مگر نه اینکه خواب ، برادرِ مرگ است ؟ )
در کابوس وحشتناکش نظر به میدان افکند . درمیانه ی این دنیا وآن دنیا ، دید که علی اکبر حسین، پا به میدان مینهد و چندی بعد ، جوانمردانه شهید شدنش را دید . چقدر شبیه پیامبر بود . انگار پیامبر هم در کربلا حضور داشت ودرحال جنگ با انواع پلیدی بود . نوری را دید که به آسمان پرکشید . نورِ شبهه پیغمبر بود . چه نورِ زیبایی بود . یک روحِ قشنگ وپاکِ پاک . سرِسوزنی سیاهی نداشت . برق میزد . انگار ستاره شد و چسبید به سینه ی آسمان ، تا برای همیشه زمینیان و کروبیان به نورافشانی اش افتخار کنند . آسمان را دید که به گُلِ سینه ی زیبایش می بالید .
اینک، نوبتِ قاسم بن حسن رسیده بود ، پسرعموی علی اکبرعلیه السلام ، قاسم سیزده ساله از هر مردی مردتر بود . اینقدر بَشّاش و واله ، انگار درمیانه ی میدان شربتِ عسل می نوشد .
آخرین نفرهم فرمانده ی دلها حسین که سلام خلقت بر او باد ، حسین تنها مانده بود .
مرد از اندک مرگش پرید و نشست . ازشدت وجدان درد ، دوباره بر زمین افتاد و ازشرمندگی قالب تهی کرد . او به طلبِ یاریِ حسین بن علی ، جواب رد داده بود .
بهمن بیدقی