چهارشنبه ۱۴ آذر
اشعار دفتر شعرِ شب نهم شاعر امیرمحمد آبک
|
|
پوسیده ترین مغز ها را ...
لابهلای جماعتی دیدم
که خدا را هر بهار در جشن شکوفه ها دیدند و
دست زدن
|
|
|
|
|
آن برگ خشکیده افتاد از درخت امّا چه سود
دیشب که مادر بزرگم رفت ، باران باریده بود
|
|
|
|
|
چون چشم نداشت چشم را میلی
وز چشم ، قدح شکست و شد سیلی
گفتیم که خوش به هر چه باد امّا
شد قصهٔ م
|
|
|
|
|
پشت حیاط نیمکتی کهنه و خیس خورده است
جنس آن از چوب ولی سخت تر از سنگ
زیر باران های پائیزی مانده اس
|
|
|
|
|
گویم چراغ از دل فروزم ، رخ نمای ای سرورم
گویی چراغت کور باشد تا نسوزاند پرم
گویم نوا با تارِ رگ
|
|
|
|
|
صدای تق تقِ پنجره ها،
دیشب تکانم می داد
در خانهی تنهایی ام
عطر و بویت هم نای ماندن را نداشت
|
|
|
|
|
افترا بر من ز پر خوابی زنند
چون ندانند این که من
زندگی ها کرده ام با خواب او
✍ امیرمحمد آبک
|
|
|
|
|
این جوانــی سوخـت در زنــدان غم
پـیر دیــروزم دگــر فـــردا کجـــــا
جسم و روحــم خالی از سودا و
|
|
|