"کوروش و کاساندان"
در آن دور زرّین هخامنش
در آن سرزمین نیک خوی منش
در آن پارسیان ، در آن میهنم
در آن چشم واقع به بین دیدنم
شهی زاده ای بود نجیب و مرد
نجیب زاده ای بود ز نامش خرد
میان دل خاک بزرگ شد
برای شغالان همی گرگ شد
برای ستم دیدگان قهرمان
برای برزرگان جنگ پهلوان
برای شکست خورده هایش رئوف
برای همان ها ، درویش و صوف
که بودش پدر نام کمبوجیه
خودش کوروش و شاهی بی حاشیه
که کمبوجیه حکمتی بر بلند
زمین نیاکانم ایران کند
که شهزاده بعدش به او وارث است
نی اکنون که آن میوه خود نارس است
به ماندانا دادش ز اشک خودش
که از دوری وی چو مجنون شدش
بگردم به دورت پسر کوروشم
بنازم به قدّت که از آن خوشم
کجا بودی ای ناز بازو و دست؟
که مادر ز مادّی پدر گیر دل است
که مادر دلش پیر شد از دوری ات
که مادر نظر دارد آن حوری ات
چه دختی چه نوری چه ساغر چه گل
پسندیدم عقل از سرم برده کل
کاساندان بُوَد نامش آن نیک رو
به زلفش بلند روحش آرام خو
تمامی وجودم خوش و خرّم است
که آنی که خود خواهمش پشتم است
که مادر به قبل از پسندیدنت
خودم هم به سر دارمش خوش دمت
که من هم ز وی این دل آشوب است
که من هم به نیّت دلم خوب است
کاساندان ز حال دلم با خبر
ندارم به دل عشق ، جز او یک نفر
که از نو جوانی بخواهم گلم
نشد حرف زنم حل کنم مشکلم
خجالت کشیدم ز روی پدر
که با دخت دشمن شه وصلت به سر
پسر دشمن از باب تو دوست کنم
پسر وصله ها میزنم دوخت کنم
که می دانم آن دخت برده دلت
که میفهمَدَت مادر عاقلت
به مادّی نژادم به کیشم قسم
که او را به جانت کنم هم قسم
پسر کوروشم این همه سال بود
که دامادی ات در دلم کال بود
سپید است این زلف در صبر تو
که آیی و گریان شوم بحر تو
که این مادرت مانده هی منتظر
که آئی و من تا به کی منتظر؟
رسیدش همان وعده روزی که شد
همان روز که وعده به دل داده شد
اگر ایزدم کوروشم باز دهی
اگر وی به گرم آغُشم باز دهی
همان میشوم مادر مادّی اش
که دارد به سر سود آزادی اش
همان مادر برتر سرزمین
همان مادر بر دل اسرار امین
همانم که از غم چنان است رخم
گرفتم به بودت پسر پاسخم
...
در آن دور زرّین هخامنش
در آن سرزمین پاک گوی منش
در آن پارسیان ، در آن میهنم
در آن چشم واقع به بین دیدنم
مهی خشگل و ناز و طنّاز و گل
مهی ریشه کرده ز خاک و ز گل
مهی از تبار پیر حکّام پارس
مهی از قبیله تهی خام پارس
به بودش زده مُهرِ معشوقِ جان
که کوروش گلش در دلش ذوقِ جان
و پیر قبیل آن پدر فروناسپ
نبودش موافق بُدش فکر کاسپ
جوانی خوش اندام ولیکن ز رو
همان رو نخواهد کاساندان ز او
بُدش نام فرزند کاسپ مهرداد
بُدش در پی کوروش از انتقاد
که کوروش نخواهم گذارم رسی
به معشوق من ، تحفه دارم رسی
همین تحفه که خنجری بر دلت
همان دل که داری به دل خشگلت
بگیرم ز تو مهلکی انتقام
که بردی دل از شور من در طعام
...
زمانی بود دوازده به سنّ
نگاهش نگاهی بدید مطمئن
کاساندان همان لحظه دل را بداد
به سر فکر کوروش تمامی نهاد
به باغی برفتند چند خرد سال
بدند فارغ از تحفه و زر و مال
خوش و خرّم از حاکم سرزمین
که داده جوانی اجازه به کین
به کوروش یکی تکّه سنگی بزد
بگو مرهم زخم کاساندان نهد
بگو کوروشم شاه آینده ام
به حکمی که تو میدهی زنده ام
بگوئید از خلوت ما روند
بگوئید فریاد عشق سر دهند
...
در آن دور زرّین ، هخامنش
که بود از ستیز بزرگان تنش
دو عاشق پی عاشقی میروند
ز عشق حرف دل را به هم میزنند
به باغی مثال بهشت راهی اند
مثال ملک دخت و چون شاهی اند
بگو ای تو ای دختر پارسی
بگو از شروط ، همسر پارسی
که مردت به هر شرطی خواهی شوم
به منزل بیائی و شاهی شوم
که چون من نیاید قرون دگر
که چون من نشد بحر ایران سپر
...
در آن دور زرّین هخامنش
به همسایگی بود بزرگی وَحِش
چو خصلت همه نیک و از غم رها
و ایشتوویگو بود فرمانروا
بدش ماندانا دختر این کبیر
که از چشم کوروش ببودش صغیر
بدش آستیاگ اِبن کیاکسار
کیاکسار خود مادّی تبار
به قصری بزرگ از طلا می نشست
به تختی به خود مبتلا می نشست
ز خوابی که شب دیده شد ظلم کرد
به حقّ پسر دخت خود ظلم کرد
شبی دید تاکی بلند و پریش
بروئید از دامن دخت خویش
که تاک از به غرب به شرق میرود
که تاک هر چه در راه است میبرد
پریشان شد و از به خوابش پرید
مغان را صدا کرد ، تعبیر شنید
که روزی نوه جای تو پا نهد
که روزی تو را دست حق می دهد
همین را شنید و طلب حقّه کرد
خفه طفل را در همان نطفه کرد
نگیرید این طفل من ، کوروشم
نگیرش پدر من به جانش خوشم
اجازه دهید یک نگاهش کنم
اجازه دهید نیمچه نازش کنم
به قربان چشمان مشکی روم
به قربان آن دل ز پاکی روم
وزیر ای وزیر طفل از آغُش بگیر
ببر خارج از شهر ، جانش بگیر
شنید امر و راهی میدان شدش
ز میدان گذشت ، جان جانان شدش
دلش همچو ماهی بلغزید امیر
امیری که مستانه بودش وزیر
وزیری که دانا بُد و مهربان
وزیری که بُد عامّه ی زد زبان
به آلونکی جنس خشتی رسید
و قلب وزیر به تند می تپید
چکارش کنم ؟ طفل چکارش کنم ؟
مگر میتوان بد به جانش کنم ؟
مگر می توانم به تیزی خَن
جَرِ خود بسابم به این ریز تن
مگر می توانم که عمری به او
به ماندان کنم رو من خسته رو
نخواهم دگر داشت این آبرو
نخواهم دگر داشت این آبرو
....
در آن دور زرّین هخامنش
بدش چوب چوپانی در خاک تنش
که چوپان پر از خصلت نیک منش
سپاکو ببودش ، تک همسرش
سپاکو دگر وقت حملش شده
همه درد ها منع خندش شده
به نزدیکی طفل به زا می رسند
به طفلی تهی از صدا می رسند
همان لحظه مادر سیاهی بدید
به چوپان نگاهی نکرد و برید
برید از غم مُردن طفل خود
ندیدش نگون تیره ای مثل خود
و گریان شد و از غمش زار زد
منم آن که رویای خود دار زد
به ساعت نشد پشت آن خانه که
بدیدند یک جسم در معرکه
بزد بر سر خود سواری کهن
ز اندام و آن البسه مایه تن
که چوپان شد آهسته بر مرد روا
نه ، آرام بگیر ای چو ای اژدها
چه داری به سر ای بزرگ هارپاگ؟
وزیر بزرگ آژی دهاک
چگونه بدانی تو این نام من؟
هوس داری جدا شود سر ز تن؟
بزرگا وزیرم ، عزا در دلم
ندارم دگر ترس از مرگ ز غم
که طفلم به پیش و برم مُرد آه
شجاعم هم اکنون ، جانم بخواه
که من میدهم جان و راحت شوم
نخواهم چون عشقم بی طاقت شوم
سپاکو یه عمری است در انتظار
که طفلی بی آید گلم بی قرار
هم اکنون شکسته دلش ای وزیر
بیا جان من را دو دستی بگیر
نگاهی وزیر به آن مرد کرد
نگاهی به طفل و رخ زرد کرد
نگاهی به یزدان و بر آسمان
که راهی نهادش به پیش ارمغان
بگو ای دل سوخته ، نام تو چیست ؟
بگو زندگی چیست ؟ جام تو چیست ؟
امینم امینم امینم امین
به مزدا اهورا کیش است و دین
یگانه خدایم خودش واقف است
که این بنده اش مخلص و عارف است
بگو ای وزیر آن سبد چیست پس؟
بگو آن بخار حاصل است از نفس؟
به دندان بگیری جگر گفتمت
اگر طفل تو مُرده یک طفل دمت
اگر این امانت بگیری ز من
چو نامت شدی ای تو ای خوش سخن
ولیکن که این طفل هر طفل نیست
مثالش به دور فلک مثل نیست
که او نام شهزاده اش کوروش است
که او نام دلداده اش کوروش است
ولی نام دیگر به رویش گذار
و آن نام اصلی به دل راز دار
به دستور شاهم اینک آمدم
که خنجر به قلب بزرگش نهم
ولیکن دلم راضی از گفته نیست
و شیر درون دلم خفته نیست
وزیرا بزرگا به دامان تو
بیوفتم و گوش به فرمان تو
امین ای تو ای مرد عارف و دین
به پایش چو فرزند خویشتن نشین
به چشم ای تو ای مرد نیکو صفت
که قولی ز جنس نکویان دمت
سپاکو چقدر از خبر ذوق کند
چقدر هی بخندد و هی شوق کند
....
در آن دور زرّین هخامنش
در آن سرزمین پند گوی منش
جوانی شد عاشق به یکبارگی
ز دوری یار حالش افسردگی
پدر مدّتی است که او دور است
ز من رو گرفتش و مغرور است
که روزی من همراه دیگر بدید
ز آن روز دگر چهره ام را ندید
بگفت ای تو ای شاه آیندگان
بگفت ای تو ای پارسی خوش زبان
که تابی ندارم جفت بینمت
به دور از بگوی و شنفت بینمت
اگر با کس دیگر امّا خوشی
به راحت دلم را ز عشق میکشی
دگر بر سر راه من سبز مشو
دگر راز این پارسی و رمز مشو
من از بحر تو اینک آزرده ام
به تنهائی خویش پناه برده ام
نگاهی عمیق کردم و گفتمش
که حرفت به روی چشم گذارمش
همان است هر چه کاساندان بگفت
همان را که کوروش به جدّی شنفت
پدر اشتباه مهیب این بود
ندیدم به پشت غمش کین بود
ندیدم حسادت نشان عشق است
نفهمیدمش او خود آن عشق است
که گریان شد و قطره اشکی بریخت
به راهی که سمتم بیآمد گریخت
یه آن مات آن صحنه رفتن شدم
خودم حس نکردم که آهن شدم
.....
در آن دور زرّین هخامنش
در آن سرزمین نیک خوی منش
سپاکو دگر غصّه و غم نداشت
و میترا امین دیگر آن زخم نداشت
ندانسته ماندان به دوری کور
ز عالم ندارد دگر نقطه نور
ندانسته کمبوج دگر تلخ شده
ندانسته از سوگ کور مسخ شده
خوش و خرّم اند سر به کار خوشان
نفهمیده کس باب کوروش نشان
هم اکنون که کوروش رشید شده
دگر زلف ماندان سپید شده
هم اکنون کوروش دور است ز پارس
که کمبوج گفت بی نور است که پارس
....
در آن دور زرّین هخامنش
در آن سرزمین آهو منش
در آن پارسیان ، در آن میهنم
در آن چشم واقع به بین دیدنم
چه مردی شده کوروش پارسی
چه ببری شده کوروش پارسی
همه در پی پادشاهی وی
همه در نشانی و راهی وی
سرودند این شعر خنیا گران
ز باب وی از پادشاه شهان
به دربار کمبوج همه آمدند
که تاج زمین را سر او نهند
شگفتا عجب چهره ی نابی
عجب موی پر پیچ و پر تابی
عجب هیبتی و عجب شوکتی
عجب داده ایزد به ما رحمتی
به ماندان بگوئید عجب گل پسر
به کمبوج گوئید چه کردی پدر
عجب نور راهی به ما داده ای
عجب بی بدی و بی افاده ای
که یزدان دوباره به ما رو کرد
عجب شیر کفتار کشی در نبرد
نشینید ای مردم پاک من !
نشینید پای گفت و ادراک من !
به دشمن نشان روی ترسناک من !
که ایران همیشه بُوَد خاک من !
به شادی کنید این ایّام به سر
که دارم همینک مادر پدر
نه که چوب چوپان برایم بد است
نه که آن سپاکو به کاستی نشست
ولیکن به ماندان و کمبوج من
یه عمری بدهکارم از عطر تن
بر آن پیر پدر مادری میکنم
به مادر هدیه اش روسری میکنم
که تاجی شود بر سرش آن حریر
که تاجش بماند جوان و نه پیر
خلاصه شوم آن پسر شاه پسر
که آمد کند ظلم ها را به در
.....
در آن دور زرّین هخامنش
کاساندان نگاهش به تک یاورش
کجائی نجاتم دهی از به غم؟
کجائی که آخر شویم سهم هم؟
بیا ، مادر از پیش من رفته است
بیا ف
به شعر ناب خوش آمدید
موفق باشید