بس که با این قلب، من درگیرم
بس که دست از آشنا میشویم
نفسم سنگین است
همه روزه محبوس
و به چون ساعتِ عمرم معکوس!
آخرش درک نکردم که چه میگوید او
قلب خود را چو گنهکار، ز سقف آویختم
نالهاش حزن انگیز
و التماسش به چه شیوایی بود
افکارِ بد و بیراهم را، دو شبِ پیش به گِل بگرفتم
و از آن خوبهایش داخلِ گلدانی، چو گُل بگذاشتم
و از آن خوبهایش!
آری از خوبهایش!
من با غرورم، لبِ دریا رفتم
و با او ز ندامت گفتم
هیچ یک، هیچ نفهمیدیم ز گفتههای پوچِ آن یکی!
من به دلِ مردهٔ خود...
گریزان شدم از دریاها
من به پیکرِ سوختهٔ این زندگی...
بیزار شدم از مسخرهها
سخرههایی چون سکوت
گفتوگویم با غرور
کُشتنِ آواها
من به دیدگانِ خستهام...
این صدای خفهام...
و دلم در بندِ دار...
بی دل شدهام در اینجا
من به دل گرییدم
ولی عقلم خندید
تازه یادم آمد...
آبِ گلدان خالی!
گلدانِ افکارِ قشنگم، تهی از هر آبی!
باز هم من، آری من...!
من به طرحم، آسمان را مشکی بستم
خورشید را خاکستری
و فقط آدمها را سفید
آنها بیریایَند آری!
وهْم بودش همه وهْم!
من به گلهای باغم نرسیدم آری
چهره در هم نکشیدم آری
چین به پیشانی نکردم اصلا
زشت را، زیبا را...
به یک کفّهٔ معیار دیدم
و بخواندم نرخش
مو به مو یکسان بود
زهی بر افکارِ واهی!
من به هنگامی که گذرم بر معبر بود...
مرحمت را ز دل، در جیب بگذاشتم
تا که وجدانم، ساهر نگردد هیچ
که چرا آشفتهحالان را ننگرم آیا
یا چرا از پشتِ سر غافل!
من گمان کردم آبرو دارم، لیک...
بدیدم آبرویم بر باد
دست شستم از زندگی و...
به کبریتی آتش زدم من این حیات
نالههایم خفه ماند
شکوههایم خفه ماند
قلبِ من چه غم انگیز فسرد
و افکارم داخلِ گلدانِ مشکی تازه ماند
من سرِ جنگ گرفتم با خود
به همه افسانهها باورم رفت ز دست
فردوسی یادم رفت
رستمش یادم رفت
پوریا یادم رفت
آرشِ تیرانداز یادم رفت
گویی جملگی افسانه بودند به حق!
و نبودشان کاری با عدل!
من بدرودها گفتم بسیار
خوشی را، زندگی را، دل را!
صدایم را به دستِ خود، راهیِ چاهی کردم
شکوهام را مدفون
رازها را هم غرق
شب، سرم را ناآسوده به بالین کردم
ماضیام خون میگریست
وجدانم ضجهها میزد که نسرین چه کنی؟!
من درختی ننشاندم هرگز
شعری نسرودم اصلا...
محتوایش عالی
پایهاش بر وزن باد!
فقط از زشتیِ عالَم گفتم
من زخمهایم را یک به یک به دریاچهٔ شهرم بردم
همه را در دلِ شوری ریختم
تا به علاجی نرسند آنها نیز!
مویهام در گوش بود
شیونم دردآلود
و نفسهایم در تنگنای خاموشی!
من سکوت را مدیونِ خویشتن کردم
جامِ انصاف را شکستم این بار
داد را از قله به پست آوردم
و جفا را ز تحت به تخت رساندم این سان
تا بیداد را مرتبت، شأن شود آری چند
و جهان را جبر شود این اسلوب
من خود را نه، ولی دل را چرا؟!
من وُرا به دار آویختم
من به خاکش دادم
پس ز آن سر را به زیر انداختم
و چه ننگین بود بارِ سکوتْ آلودم!
آه!
به کدامین ما به ازا بود که سوخت...؟!
دل در حسرتِ این بی خبری؟!
به کدامین جنایت، چه گناه؟!
تاوانِ کدام سوگندِ دروغ بودش این؟!
کدام بهتان؟!
یا کدامین تزوير؟!
بسیار زیبا و طولانی بود
تولدتان مبارک