بارشِ باران، من و پاییزِ خیس
بغض کردم، گفتم ای دیوانه هیس!
قول دادی هجرِ او را سر کنی
در خفا چشمانِ خود را تَر کنی
آه؛ این احساس، تقصیرِ دل است
آب از سرچشمه ی این دل گِل است
میشود تنگ و مرا لِه میکند
آسمانم را پُر از مِه میکند
میفشارد آنچنان این سینه ام
غرقِ باران میشود آیینه ام
باعثِ بیماری و تب میشود
روزهایم اینچنین شب میشود
دید او را دیده ام دل یاد کرد
سیل جاری شد، دو چشمم باد کرد
دست لرزید و ورق ها شد سیاه
آی مردم شد جوانی ام تباه
پیرِ عشقم، خسته از نیرنگِ یار
بیقرارِ بیقرارِ بیقرار
گشته ام بیزار از آهنگ و ساز
آنکه مردم را فَریبد با نماز
آنکه دینش پول و دنیایش زَر است
ظاهراً آدم و در باطن خَر است
میکند نابود و میخندد هَمی
من یقیین دارم نیاساید دَمی
ما گذشتیمو گذشت این زندگی
نیست اینها راه و رسم بندگی
در پشیمانی همیشه سود نیست
آتش سوزان، نِشانش دود نیست
رفتم اما از تو دلگیرم؛ ببین
این تو و این گردش چرخِ زمین!
این خطِ آخر بماند یادگار
ای خوشا عشقی که باشد ماندگار
علیرضا مسیحا
09/09/99 یکشنبه
ساعت:15:15
درودبرشما
بسیارزیبا بود
لذت بردم