من ساکن شهر ناشناسم
شهر من دخترکی مهربان و رئوف است
شهر من دور ز آب است و علف
دور ز گنجشک هیاهو
دور ز اندیشه ی فردا
دور ز رودی که در آن غم جاری است
...
شهر من جای رسیدن به حیات است
شهر من وقت گره خوردن امید و بهار
وقت آواز دو سار
شهر من لحظه ی دیدار گل و شبنم و برگ
در آیینه ی صبح
...
من در این شهر غریب
شاپرکی دیدم لبخند به لب داشت
پیرمردی دیدم که به دوران جوانی طعنه می زد
دخترکی دیدم که به خورشید حسادت می کرد
من ته شب را دیدم
بازوان تر احساس هوا را دیدم
من نور خدا را در شب
چشمان تو را در صبح
و رنگ اساطیری باران را دیدم
من غروب هرگز
من طلوع خواهش
من چشمان پلی را در آن سوی زمین دیدم
جاده هایی که به سرچشمه ی نور می رفت
فیلسوفی که کتاب ها را خانه تکانی می کرد
و زنی را دیدم که صبحانه ی حسرت می خورد
...
...
من در این شهر غریب
خانه ای ساخته بودم
یادم آمد یک شب در خانه ی ما
مادرم شام سعادت می پخت
خواهرم موهای کتابش را شانه می زد
پدرم بی خبر از راه رسید
پالتوی خستگی اش را به در آویخت
من به ایوان رفنم
دفترچه ی دلتنگی خود را پاره کردم
من فلسفه را بوییدم
من صدای تر عشقی را
روی پل زیستن می شنوم
و صدای مگسی را
وقتی نفسش را می بلعد...
من در این خانه به راز اندوه خودم پی بردم
لحظه ها را می شمرم
من به آرامش اندوه خودم نزدیکم
...
من نمی دانم شهر من رویا و امید است
یا پر از یاس کبود؟
من صدای آه پنجره را می شنوم
شهر من شاید بذر گیاهی باشد
که امید به رویش دارد...
شاعر : عینک
[این شعر توسط شاعر چند بار ویرایش شده است]