خط لبانت مرا محو کرد...
محو شدم در پیچَکِ خنده های تو...
غرق شدم درونِ هُرمِ نفس های تو...
خط لبانت ، خط خطی کرد احساسِ خاموشِ مرا...
روشن شدم در خاموشیِ خود...
روشن تر از خورشید...
روشن تر از ماه...
ستاره های آبیِ آسمانت ، برق زد درونِ سینه ام...
ضرب های ضربانِ قلبِ بی روحِ من
جان گرفت...ریتم گرفت...
و من با شنیدنِ آهنگِ خنده ات
حیران شدم...
گُنگ...مَنگ...و به ناگاه شیدا شدم...
خط لبانت رعد و برقی زد به آسمانِ دلم...
و ترس و دلهره بر دلم نشست...
ترسِ نداشتنت...ترسِ کشاندنم به سوی ابرهای تیره...
به سوی تاریکی...به سوی رسوایی...
آری...
شیدا شدن ترس دارد...
چه بی تاب شدم...
تاب و توانِ من ، زمانی است که میخندی...
زمانی است که می بینم... و شکوفه های عشق میچینم...
( 8 1 4 1 4 )
غوطه ور شدم درونِ دریای سرخِ لب هایت...
باز برایم بخند...
خنده های تو ایمانِ من است...
دین و دنیای من است...
گناه کار نیستم اما
خنده های تو تنها دلیلِ بی گناهیِ من است...
بخند برای من...
خط بزن لبانِ بسته ی خود را...
خطی بکش و نگذار احساسِ من خاموش شود...
زمانی که غم را درونِ کامِ تو می بینم ، جهانم به یکباره شب میشود...
آسمان پُر از دونه های باران میشود...
خیس میشوم...آب میشوم...
درونِ بارانِ مشامت چکه میکنم و تجزیه میشوم...
بخند برایم عزیزه من...
این تنها خواسته ی من است...
" بخند "....
#دادار_تکست
بسیار زیبا و دلنشین بود