گنج حکمت..انسان شناسی واجتماعی
یکی را خدا سیم و زر داده بود
ز رنج و تعب بی خبر زاده بود
خبر از فقیر و ز حالش نداشت
فقیری، ثمر از منالش نداشت
چو میراث بابا به دستش فتاد
به یک روزه بابا برفتش ز یاد
سحر تا عشایش به عیش وبه نوش
چو مستان بیامد صدایش به گوش
چو طبلی که آید صدایش ز دور
ز علم و به دانش تهی بود و کور
شبی کودکی با پدر در گذر
چو مستش بدیدش در او شد اثر
پدر را بگفتا : که ای نازنین
تو آسایشت کی بود بر زمین؟
ندیدم تو را خواب راحت شبی
نه مالی ز دنیا نه یک منصبی
ندیدم دمی استراحت کنی
چو کوهی مدام استقامت کنی
سحر تا به شب کار و در زحمتی
دو صد پیله بر دست و کج قامتی
سحر تا عشا فکر روزی تو راست
عشا چون شود این شکم در عزاست
ز اموال دنیا دو دستت تهی
بسی در نکویی ز عالم بهی
کنم بر وجودت مدام افتخار
دمادم کنم شکر پروردگار
ولیکن عجب دارم از روز و شب
یکی را به رنج و یکی را طرب
یکی هر سحر مرغ و بریان خورد
یکی را دلی خون که یک نان خورد
پدر چون شنید این سخن از پسر
بدادش جوابی ز خون جگر
که ای نازنین روح و جان پدر
مکن تکیه بر شب، سحر را نگر
که این مستی آخر به سر می رسد
به پایان هر شب سحر می رسد
تو گر گنج قارون به دست آوری
چو جاهل بمانی ، نماند زری
گر آسودگی باشدت آرزو
تو آسودگی در "نداری" مجو
وگر فکر "راحت" در اندیشه ای
به دریای "حکمت" بزن ریشه ای
که وصلت نبندد به "فاقه" "فراغ"
ندارد کسی "فقر" و "راحت" سراغ
خلاصی نیابی ز این درد و رنج
به کف تا نیاری ز دانش تو گنج
چو عالم شدی اندر این روزگار
تو را رزق و روزی بس آید به کار
به وقت نماز عشا و سحر
ز حال فقیران بگیری خبر
شعراز براردم عزیزم
#محمود انصاری
داستانی آموزنده و شعر حکمت آموز
موفق باشید