درعصر موسی تاجری بود نیکخواه
منتظر بود کاروانی بیاید زِ راه
درهمان روز پدر پیرش آمد زِ دور
چون که تاجر شنید آمد نزدش به فور
سفره چید پیشِ پدر اِکرام کرد
مالید دست و پای پدر خواب کرد
درهمان وقت کاروانِ بزرگی رسید
تا که تاجر شنید زود دوید
رفت سویِ گنجه سکه بردارد
دید پدر را چه خوابِ گرمی دارد
تکه داده بود به گنجه ی پول
خواست بیدار کند دلش نکرد قبول
بعد از آنکه بیدار شد پدر فهمید
که چه سودی زِ دستان فرزندش پرید
گفت هستیِ من یک گاو است پسر
می دهم بهرِ تو یادگاری از پدر
پسرِ تاجر چون این شنید از او
تشکّر نمود بوسید دست و رو
بگفت ای پدر هستیِ من فدات
هدیه ی تو بهتر از کاروان هرات
گذشت مدّتی جارچیان تویِ شهر
که ای مردمان پیدا کنید گاو نر
زِ پیشانی و پایِ آن گاو نر
نشانی بود چون ستاره به سر
چوتاجر شنید آن نشان ها بگفت
من آن گاو را دارم امّا نخست
روید پیشِ بابای پیرم زِ دِه
که هرچه بگوید همان است بِه
برفتند سواران پیشِ بابای پیر
گفت میفروشم به هفتاد هزارسکه زَر
چو موسی شنید گفت به درباریان
که باید دهید سکه ها را به آن
چون آن گاو به اِذن و امرِ اله
شهادت دهد کیست قاتلِ فرزند شاه
چنین بود که خوابِ گرمِ پدر
شد هزاران سکه بهرِ پسر
منبع داستان؟