چه با تلخی سرودآوای غمگینش
دگردرمن بهاری نیست !!!
فقط طوفان وسیلاب خزان مانده !
که جاری گشته ام درکوچه های پرگلِ آلودش
بفکرروزگارکودکی هستم
که قطره قطره میچکیدسرمای جانسوزش
حتی ، هیزمهای خشکیده
سرِناسازگاری داشت ، نمی سوزیددرآتش !
دلم میسوخت ازسردی ، ندانستم
که پایانی نخواهدداشت پائیزم
درون معبدِ کم سن وسال خود
همیشه زاربودم روی پاهائی که میلرزیدازسرما!
نمیدانم اجاقم کوربود؟!
یا زمانه ، برایم خوشه چینی کرد؟!
شعله های مرده درفانوس بی نورش
که باهرباد پت پت کردوافتادازدرخشیدن !
شدم امروز چراغ آویزهرعیشی وُخود دردم !
چون کولی ، همیشه خانه بردوشم
فرسودم میان باغ بی حاصل
بکن این قصه ی زخمی ، خوراک شعرفردایت
زنی آرام داردغصه میخواند...!!!
تاگلهای رویائی ، براندیشه ات ریزند
اما من ، همچنان توپی میان سیل ویرانگر
با طنین سکته ی بختم
درونِ کوچه های نانجیبِ تلخ میغلتم...!
s@rv
**
امشب هوای مستی ومیخانه دارم
چون فاسقِ گمگشته ای دراین دیارم
راهم طویل وخسته گشته پادراین راه
دیگر چه دارم غیرازاینکه خون ببارم