همّام که بود مرد زاهد
گفتا که علی بگو ز عابد
تقوای دلی چنان نمایان
تا بنگرمش چو ماه تابان
در پاسخ او درنگ بنمود
گفتا که بترس کوش در جود
قانع نشدش به اسم سوگند
اصرار نموده کرد پابند
گفتا که خدا ستایش از اوست
اویی که ستود جمله دوست
حالی که نیاز و ناز او بود
فرمان نزول حیِّ موجود
بر بنده چنان دهد کرم را
روزی مقدّر حرم را
مؤمن که فضیلت جهان است
گفتار صواب شان عیان است
رفتار نشان خُلق مؤمن
افتاده میان خَلق مؤمن
چشمی که حرام کرده الله
گوشی که حرام کرده الله
پوشید قلوب را ز ناپاک
داده خط سیر تا به افلاک
در سختی دل چنان بکوشند
گویی که دل از درون بگویند
آسایش حق در درون است
هر بنده خاک رهنمون است
در کالبدی که روح ماند
یک چشم کفاف اوج راند
از شوق رسیدنم به افلاک
پاتک زنم این زمین ناپاک
خُرد است به دیده این جهانی
چونان که بهشت در نهانی
در خلوت شب گرفته دل را
ایمن ز خود و سرشته دل را
تن ها به نزار و آرزو کم
جان و تن پارسا و ماتم
دنیا به تمام خواسته کم
مؤمن نفریفت هیچ در دَم
هنگامه شب به پا و قرآن
جز جز تأمل و غزل خوان
اندوه به خواندنش نمایان
درمان تمام درد جویان
با خواندن آیه ای به تشویش
با آیه دیگری رجا بیش
جان بر طبق خلاص دارند
گویی نگران ز جسم نالند
با گوش دل حزین بیدار
پشت کرده خمیده در شب تار
در سجده نهاده دل به افلاک
تا باز کند گره ز مهتاب
در روز به زُهد و علم و دیندار
دانا و نکو و خویشتندار
بیمار صفت به جسم لاغر
بیمار نیند عشق ساغر
چون تیر تراش کرده نزّار
آشفته خِرد گرفته و زار
کاری است بزرگ موجب غم
از کرده خویش بیم و ملهم
در باره او اگر بگویند
حُسنی که در اوست خود بگریند
گویند ز دیگران شناسیم
بهتر خود و جمله دوست خوانیم
ای بار خدا ، مگیر از کام
بخشای به مای بهتر از نام
هشیار چو نرم خوی و بیدار
برجا و حریص و دانش یار
در عبد فروتن و نکو حال
در سختی راه او سبک بال
فارغ ز جهان و شاد در راه
دور از طمع و حریص بیراه
ترسنده ز بندگی مُخلص
شب روز کند گرفته خَلُّص
گفتار سعید خود به کردار
آمیزه کند به علم دادار
آمال کمش نگاه داراد
از لغزش لرزش خداداد
آرام دل و سبک جان او
خوراک کم و نگاهبان او
او خورده غضب به صبر حاجت
از دست دلش امین و راحت
در جمع خموش و دل به تسبیح
در سجده عبادتی چو مسّیح
با دوست گرفته صحبت قند
از گفتن زشت دور و پر خند
کار نکویش به آشکارا
هنگام مصایب او سرا پا
در فکر قوی و تیز و چابک
در زُهد سلیم و پیر سالک
در خنده چنان زنند لبخند
از خنده شکر کنند یا قند
در راه رضا به رنج و زحمت
از دوست برند گوی رحمت
بی میل شوند بر جهانی
با فقر زنند طبل شادی
همّام که مو به مو شنیدش
بیهوش به خاک جان بدادش
گفتا بخدا که ترسم این بود
اصرار نموده بُرد خود سود
پندی که بود رسا و دل جذب
با خود بَرَدش به خاک دلچسب
پرسید کسی امیر کونین
با تو نکند اثر چونین
فرمود که وای بر تو بادا
این فکر تو را کُشد فردا
با وسوسه گفتی این سخن را
دانسته خطا کنی جبین را
با خاک بمال تا شود صاف
حق جلوه کند ببینی اوصاف
ولی اله بایبوردی
بسیار زیبا و آموزنده بود