سلام قول من رب رحیم آید ز محفلها
که شعر آسمانی تو غوغا کرده در دلها
گرفتار کمند کلک تو حوری شمایلها
الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها
که از جانان تواند چون تو این تمثال بنماید
به افسون سخن دل از همه عشاق برباید
غبار غم ز خاطرها به شور عشق بزداید
ببوی نافه ای کاخر صبا زان طره بگشاید
زتاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دلها
به دیوان جمله از اسرار ملک و لامکان گوید
ز نه اقلیم آگاه است و از هفت آسمان گوید
تو گویی اهل فردوسی است کز باغ جنان گوید
به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید
که سالک بی خبر نبود ز راه و رسم منزلها
دریغ از گوهر عمری که در هجر تو شد زایل
به یغما بردی از من دین ودر بند خیالت دل
هزار اندوه در دل دارم از این عشق بی حاصل
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین حایل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها
همه شب تا سحر دل را به اشک و آه پروردم
مدد جستم ز قران و ز سوز دل دعا کردم
که بر درگاه سلطانی خجل این تحفه آوردم
مرا در منزل جانان جه امن عیش چون هردم
جرس فریاد میدارد که بربندید محملها
چنان عشقت ربود از من عنان عقل ای دلبر
که جز سودای شیرینت خیالی نیست در باور
لسان غیب در کام شکر بار تو افسونگر
همه کارم ز خودکامی به بد نامی کشید آخر
نهان کی ماند ان رازی کزو سازند محفلها
به خوابت دوش دیدم بود بر دوشت سبو حافظ
مرا پیمانه ای دادی و مدهوشم از او حافظ
تو گویی واقفم زان پس ز اسرار مگو حافظ
حضوری گر همی خواهی آرزو غایب مشو حافظ
متی ما تلق من تهوی دع الدنیا و اهملها
تقدیم با اربابان معنا
یاد حضرت حافظ را گرامی داشتید
این سعادت نصیب هر کس نمیشود
موفق و پیروز باشید