وقتی نگاهم در خیابان بی سرانجام است
وقتی طنینِ گریه هایم نقض احکام است
وقتی دلم جان می کند هر لحظه در سینه
یعنی که مرگم ای رفیقان نابهنگام است
این زندگی آرامش ماقبل طوفان است
امواج غم دست از سر من برنمیدارد
تا استخوان سینه ام را نشکند درهم
دست از سر مرداد و بهمن برنمیدارد
زین پیشتر گم کرده سوراخِ دعایم را
حالا به هر در میزنم در وا نمیگردد
با قفل های آهنینی روبرو هستم
گر بشکند این در دگر برپا نمیگردد
وقت پریشان حالی ام ایمان اگر باشد
در دست های خالی ام ایمان اگر باشد
در کِشتیِ بی ناخدایی که گرفتارم
با حال و روزِ عالی ام ؛ ایمان اگر باشد!
ایمان نبود و هر چه هم بوده به یغما رفت
من داستانی تلخ تر از این به یادم نیست
در یک شبِ سرد زمستان زیر کرسی بود
جز یک شبیخونِ ستم آیین به یادم نیست
لبریز گشته زندگانی از شرنگ مرگ
پلکی که فرمان میگرفت از من تمرُد کرد
گفتم بمان یک لحظه تا از جای برخیزم
جان روی برتابید و از ماندن تمرد کرد
حالا نگاهم روی یک دیوار جا مانده
دیوارِ حاشایی میانِ کوچه ای بن بست
آن هم میان ظلمتی که بی سرانجام است
آن هم میان کوچه ای با تیرها همدست
21 بهمن 98 البرز - فردیس
دستمریزاد