سن و سالم که "بچه " بود ،
ماه که غروب می کرد ،
چشمانم را از خواب بلند میکرد و بر دوش می کشید ,,
با بوسه هایی که پر بود ازعطر شـــــــکوفه های ســــــیبی
که هنوز مشام " آدم " به آن نرسیده بود
بکر و باکره ...
خماریش زود تر از مستی اش
از خود بی خودم میکرد ...
و
گونه های خاک گرفته و تاول زده
از تشنگی تابش نگاهش را ,
با
بارش دستانش
چه دلنواز ,
مرهمی
بود ...
تن ، دل ، موهای ازهم دررفته و پریشانم را
با انگشتانش
چنان جا می انداخت
و بـــــه روی هم می گذاشت ,
که انـــــــــــــــگار نــــه انـــــــــــــــــگار
نگاری اینجا " درد " را درون تن نگار گری می کرد!
آنگونه در آغوشش , هم آغوشم می کرد ,
که " خدا " هم از یاد می برد
دو تن در یک آغوشیم
ما را یکی خطاب میکرد ,
می گفت : بنده ی من ...
...
"داشتنت "
آخرتـــــی بود
با زمینــــــــه ای از
رنگهای گرم
در ایـــــن
دنیــــــای سرد...
...
موهای بی موج وبی حوصله
چش مهایی که معلوم نیست چش شده
گون ه هایی خورشید گون از تب
لب هایی داغمه زده و لبالب از آه
تن ی از هم وا رفته و بیمارِ تن
آغوشی , غوش شده
نیستی که ببینی چه به روزم آمده
نیستی که به ببینی چه به روزِ شب هایم آمده ...
BAHO0NEH 1391:6:8