دريك حصار تنگِ عمقِ خيال خود
گمگشته ام هنوز!
تابوت من تهي ،
بردوش ميكِشند !
غافل زحال من ، كزكرده گوشه اي !
زل ميزنم ضجور، با يك نگاه تلخ
درسوگِ وصله ي ناجورِفكرشان !
نفرين برشما...
من را چه ميبريد ؟اينجا نشسته ام ؟!
برسرچرازنيد؟ زنده ام هنوز !!
چون كهنه پيرهن ، نخ نخ شده دلم !
ازدست مردمي ، كه پچ پچ كنان
دهشتناك وُ جانسوز
سيلاب غم رها ازبين ديده گان
گه تابوت برزمين ، گاه ضجه ميزنند !
آن سوي ديگري
بيچاره پير زن انگشت غم به لب
باجزووزِخود ، گريان براي من
امشب چه ميكُند ؟! واي ازفشار قبر...
آن گوشه گوركن ، هن هن كنان
گُودمي كُند، چون ويرانيِ دلم
بازحرص ميخورم، ازپوسيده عقلشان
شلاق ميزنم ، برذهن چروك خود
كي ميشوم رها ،ازدست جاهلان
كه بالغ نميشوند!
چون زنده زنده مرده ام !
ازوامصيبتاه...
**
درمجلس رندان نتوان رفت كه جزبلهوسي نيست
هم خانه شوي هم ره ديوانه دگر دادرسي نيست
صحرا كه درآن آب نباشد چه نهالي به شكوفد ؟!
درشوره زمين بذرنرويد كه به جزخاروخسي نيست
s@rv