دردی از دریای دل موج زبان گفتار شد
بس که از جور بشر بیچاره دل بیمار شد
محو سیمای جهان و غافل از سیمای یار
صورت راضی بسا شیطان ازین کردار شد
آمدیم از بهر آن اندر جهان بر جوی عشق
عشق را بیگانه ای لیکن به هر دلدار شد
جان عزیز اما نیرزد بی روان جان را به تن
آدمی غافل ز روح و جسم و تن افسار شد
بهر روی دوست جان دادن چه عیبی بینوا
عیب آن جان از تنت در حسرت دیدار شد
روزگاری گشته از عشق و وفا نامی به جا
عاشقی گو کهنه ای در گوشه ی دیوار شد
ماکه در عهد و وفا لیلی و مجنون عاشقی
ازچه پس امروزمان عهد و وفا دشوار شد
شهره ی عالم چنان دیروز ما عشق و هنر
حیف بر امروز ما چون بی هنر بسیار شد
هرکه دستی برقلم نامش به استادی نشان
نام استادی که از این بی هنر ها خار شد
شعر گفتن در پی درک معانی خوشتر است
مانده ام هر بی خرد بر شاعری مختار شد
شعر گویی و نباشد پشت آن طوفان عشق
بر چه ارزد ره فقط بر قافیه هموار شد
دشتیا غمگین مشو از قُد قُد این مرغکان
قدر زر را آن دمی مس هم که در بازار شد
بسیار زیباااااا و دلنشین
قلمتان سبز