وصیتنامه
*******
امشب وصیتی سرودم به رای خویش
شاید نصیحتی کنم ش هوای خویش
***
از هرچه داشتم سندی تهیه شد
هیچی نمانده زنم نامی برای خویش
***
هرچه وسیله بودمم را برادرم
گفتم که بَرَد تا دَمی برای خویش
***
گر مرگ مغزی م را بشد دلیل
هیچی ز سر و پا نخواهم برای خویش
***
زان روی وصیتم آسان به تَه رسید
هیچی ز منم نمانده گذارم برای خویش
***
دل مانده و بود قدحی ز جام عشق
گویا که مانده برم،اینش برای خویش
***
دستی ببردم تا زنم جرعه ای ز می
ماری ز زلف یار دگر بردش،آیِ خویش
***
من ماندم و هیچ کوهی ز خود شده
هیچی نَبُوَد که بری ش از برای خویش
***
از چنین وصیتم شد مرا نصیحتی
تا که بَرَم دَمی حیاتم برای خویش
*******
شاعر:
مجتبی محبی زاده
*******
توضیحات:
۱-ماری ز زلف یار دگر بردش آیِ خویش:
عشق هم چون گنجینه ای است و قلب صندوقچه آن و طبق افسانه ها مارها عاشق طلا هستند و هر کجا گنج باشد مار هم هست.
یار دگر: یار قبلی من که الان برای کسی دیگر است.
آیِ خویش: اظهار درد و ناله