مرد،دیگر در میان قصه نیست
غیرتی در قصه پر غصه نیست
یک زمان،این قصه،صدها مرد داشت
دردمندش،یاوری همدرد داشت
هر کجای قصه،رد دیو بود
غرش دشمن گداز گیو بود
تور و جمشید و نریمان نام داشت
رستم و اسفندیار و سام داشت
قصه ما بی یل و خسرو نبود
غیرت آلود هزاران،مرد بود
مردمانش،با خدا و بی خدا
شاد بودند و پر از عشق و صفا
با خدا و بی خدا همدوش هم
یار هم بودند در شادی و غم
از همان روزی که دین پوشان دیو
پیروان حضرت اکوان دیو
منبری از تخت شاهی ساختند
روضه را در قصه جا انداختند
مرد قصه،گرم دین و روضه شد
حضرت اکوان،خدای قصه شد
مرد بودن،شد خدا و ریش و دین
غیرت مردانه شد بی کیش و دین
رستم و اسفندیار از یاد رفت
هر حماسی غیرتی،بر باد رفت
قصه،بی مرد است،پس ای روضه خوان
قصه بی مرد را اینسان نخوان
مرد رویایی خود را با ریا
جا نکن در قصه بی مرد ما
قصه این سرزمین،گر مرد داشت
این همه نامرد اینجا جا نداشت
یا اگر در قصه عزم مرد بود
قصه ای شاهانه،از نو می سرود
وای بر این قصه بی مرد ما
وای از این غیرت بی درد ما
بسیار زیبا و مبین مشکلات جامعه بود