جمعه ۲ آذر
|
آخرین اشعار ناب احسان ولی
|
هیچ نشد...
هر چه خواستم ظلم هارا نیک شمارم هیچ نشد
رنگ نیرنگ را به چشمانم نزنم هیچ نشد
آیندۀ من توده ای از دود سیاه شد
از کودکی بیرحمیِ دنیا را چشیدم
خواستم با شعر به بیداری خلق و هیچ نشد
خواستم دنیای خویش نابود شود و هیچ نشد
این نفسها زِ مشامم سخت آید وقتی
حتی منت زنده بودنم را کشیدم
هر چه خواستم واقعیت را نبینم هیچ نشد
حیله گرها خواستند جاوید شوند و هیچ نشد
حقیقت بیش عمر خواهد کرد زِ جلادان خود
آموختم که انکار نتوان کرد حق را
خواستم در لاک خود چون خلق بمیرم هیچ نشد
خواستم در صحنه ها حاضر شوم و هیچ نشد
پرچم خون را به سر گیرم و نیز قاضی شوم
فریاد بکشم مرگ را بر سرزمین دیگر
خواستم سرباز حق بشم در این راه هیچ نشد
خلق را دعوت به راه حق کنم و هیچ نشد
نقل خاک است در زمین انکار با منکرها مُرد
بگذار که در آن جامۀ حق کافر بمانند
خواستم بگریزم از این قاضیان و هیچ نشد
من دفاع کردم زِ تهمت های آنان هیچ نشد
از انکار فاصله چند سالی بیش نیست تا آشکار
بگذار که در این مزرعه دروغها را بکارند
...........................................................
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.