دخترک غم می فروشد لطفا ای آقا بخر
اندکی ازرنج اوراباخودت،خانم ببر!
تانباشد بی ثمرامشب خیابان گردی اش
بانگاهی مهربان هم می رود دلسردی اش!
دسته ای گل روی دست کوچکش پژمرده باز
درنگاهش آرزوهای قشنگی مرده باز
آه اینجا هم دلی بااهل پایین شهرنیست
چاره ی بیچاره گان جزجام تلخ زهرنیست!
پس کجایندآخرآنهایی که دارندادعا
ادعای دین واحسان وجوانمردی، کجا؟
مادری شال حیاراازسرش برداشته
درازای لقمه ای نان پاکی اش راباخته
نوجوانی زندگی را بی محابا،دارزد
بس که نشنیدیم وبی کس خستگی راجارزد!
یک پدر شرمنده ی اهل وعیالش میشود
هرچه هم تابوق سگ دنبال روزی می دود
چاره ای دیگرندارد جز فروش کلیه !؟
پس کجالم داده اید ای اهل خیروخیریه!
کی به پایان می رسد این فصل غمگین ،خسته ایم
ما که تنها دل به فرداهای روشن بسته ایم!
درخیابانهای بالاشهرغیرت مردنیست!؟
مرحمی دیگربرای کاهش این دردنیست!؟
نسخه پشت نسخه پیچیدیدودرمانی نبود
مسجدومنبربناکردیدوایمانی نبود!
روی لب نام خداداریدوشیطان یارتان
خسته انداین مردم از اندیشه ی بیمارتان
کومروت کوعدالت کو صداقت کوخدا؟!
زندگی رنگی ندارد مرده اینجا بی صدا
کی به پایان می رسد این قصه این کابوس ها
قصه ی نامردی و جولان بی ناموس ها!
شورانگیز و زیبا بود
دستمریزاد
مبین مشکلات جامعه