در فكر تو بودم
كه كشيد
صبح
تنش را
ميان اتاقم
نور سرفه كنان از وسط دود
زمين ريخت
تا سوت سكوت لال شد از شور چغوكان
انگار كه درد پالتواش را
به سر آويخت
بي حوصله و گنگ خودم را
به تختم كشاندم
بومى شده از نقش نخوابيدن شب صورتم انگار
كه در راه نشستن
خواب از سر آيينه پراندم!
. . . .
-خميازه شب را كه خواباند خيالت
درگير شدم
باز فسردم
صد فكر گشودم كه شود پرت حواسم
ولى باز
زنجير شدم
خاطرت از ياد نبردم
پهلو به پهلو سيگار كشيدم
ابرو به ابرو
خم افكار كشيدم
بازو به بازو
آزار كشيدم
گاه حسرت ديدار و گهى تخس
خود را به ره خانه انكار كشيدم
از ذهن شلوغم
هى كار كشيدم
پندار کشیدم
از نُقل گمان و
ودکای هوایت
بسیار چشیدم
دلتنگ شدم غرق خيال
زيبايى تو سخت
انديشه به ژرفاى گذشته كه رسيد
باز
احزان ز دلم رفت
پشت سر هم هجمه اذهان
آمد به سراغم
تا نور رسيد بر
كفپوش اتاقم
-من خسته از افكار، از اين حال بريدم
چون صبح
بدنم را كشيدم
احساس عجيبيست به اين روز رسيدن
چون خسته راهى
كه قطارش رسيده،
خودم اما نرسيدم!
-اكنون كه به رخ آب زدم، چهره گشودم
حالا كه خيال
از سر پر درد زدودم
مبهوت بسان عقابى به فرودم
كه چرا
فكر تو بودم!
لبريز ز شرمم
كه بيادت
شبی خواب
ز چشمم
ربودم
((لیاقت نداری شوی همدمم
کنون ناگزیر از تو رد می شوم
من آنقدر هم بد نبودم ولی
کنار تو هر لحظه بد می شوم))
زيبا بود