با عشق تو آنم که خماران به می آسود
بیمار تو و سینه کز این واقعه خشنود
گه نغمه و گه رقص و گهی مست پیاله
احوال من از یاد تو در خلوت موجود
یادی که شد از روی تو و شور دلم را
بر عالم و شورش ندهم این دم مسعود
چون دام بلا گشته به عالم رخ ماهت
تاری ز سر افراشتی و جمله بر آن پود
در حسرت دیدار تو چونان شده حالم
جوشی که زند بلکه به دریا برسد رود
سوزم ز غم هجر تو ان گونه که بینی
باقی نه ز من مانده ز جانم مگرم دود
منعم چه کنی از می و پیمانه تو زاهد
بر باده بدیدم چو که من دیده مقصود
گوید که به دوزخ شود آخر همه مستان
بر سوختگان حربه آتش چه شود سود
در سجده بسا صورت و دل غافل یارش
در میکده پیمانه خوران عاشق معبود
خودغافل از احوال خود و واعظ عالم
برجمله ولی حکم دهی باطل و مردود
تقدیر چو دانی نکنی صحبت تدبیر
مشهود بر این واقعه چون آتش نمرود
یوسف نه به چاه از سر عصیان برادر
زیری به وی این معرکه درس ِزبَرش بود
دریای صفا قلب و بر آن دُرِّ گران عشق
وای از سر بی مایه که این بحر دل آلود
دشتی تو که اینگونه زنی نغمه چو بلبل
زین شور شود بر همگان عشق تو مشهود
عارفانه و زیبا بود