دردیست مرا بر دل درمان نمی دانم
روییست تو را جانا دردم به درمانم
راهی چنان کویت چندی بر ان قیمت
جان است اگر نیت دستم که بستانم
بلبل سبب نغمه روییست به سان گل
مویت چو افشانی سازم که افشانم
بنمای مرا رویت چشمم که در حسرت
داغیست که هجرانت هر آن بسوزانم
بی دوست مرا گفتی آتش بود دل را
رفتی و سوزاندی از درد دل و جانم
باری تو را خواهم افغان به هر گاهم
گر هجر تو را طاقت دانی که نتوانم
تن را جدای روح دانی چنان مشروح
روحی و از جانم چون دور و ویرانم
هرگل شود خاری هردوش شود باری
گویی که خاردل باریست چو هجرانم
یادیست مرا بر سر رویی ز گل بهتر
این است پریشانم این شد که گریانم
گر دور مرا رانی گر پیش دلم خوانی
فرمان از آن تو من گوش به فرمانم
زاهد بر آن کوشد جمعی بدو جوشد
لیکن نمی داند عمریست که جوشانم
هر ان به درس سر عالِم به خود باور
درس تو بر منبر از بر چنان خوانم
ماییم که در مستی داریم سری سرها
شاه ار شود عالِم من شاه به شاهانم
سلطان خوش آن باشد در بند جانانی
من بند آن یارم شاه است و در بانم
دشتی تو را گفتم یار است بلای دل
افسوس مرا گفتی درمان بر آن دانم
بسیار زیبا و دلنشین بود